فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر یاسین» ثبت شده است

 

‏گفت: به چه کار آمده‌ای؟
‏گفت: تا از تو آسایشی یابم و مؤانستی.

‏عطار، در این مکالمهٔ ساده، رازِ دوست داشتن را برملا می‌کند: در دوست‌داشتن اُنسی هست که آسایش به ارمغان می‌آورد. به همین‌خاطر، وقتی، به تعبیر عطار، «اندوهی طویل» داریم، سراغ خانهٔ دوست را می‌گیریم: به امیدِ انس و آسایش.

یه زمانی اولین حرکت من برای شروع هر کار خریدن دفترچه بود! چیو می‌خواستم یادداشت کنم که این همه دفترچه خریدم؟!

مِهر دیروز، فردا به نفرین می‌رسد
با دعای مرگ، ذکر آمین می‌رسد

بی‌خبر بودن به‌نوعی نعمت است
از در و دیوار، اخبار غمگین می‌رسد

از پسِ طوفان، آرامش ندارد حاصلی
بعد خوکردن به درد، مرفین می‌رسد

چون زمین خوردی حتما برای دیدن‌ات
آنکه زجرت داده زودتر به بالین می‌رسد

ما از آغاز با اشک به دنیا آمدیم
بارالها، کی لبخند شیرین می‌رسد؟

 

-یاسین، آبان چهارصدودو

ما در بینِ تمامِ واژگـان، آه بودیم
بودیم به‌هرحال گرچه کوتاه بودیم

دل‌خوش به نگاهت ولی دور ز دستم
بی روزه ولی در رصـد ماه بودیم

با سلسله‌ی موی تو، افسانه‌ی تاریخ
هرچند که بی‌سلسله اما شاه بودیم

حق داشت اگر کرد پریشان دل ما را
از قصدِ شکستن، منو دل آگاه بودیم

با دشنه‌ی آشنای تو شبیهیم به سهراب
در چشمِ تو، ما هیچ، ما نگاه بودیم

 

یاسین/مهر١۴٠٢

وقتی دلتنگیِ آدم آغاز می‌گردد
بهانه‌های غربتِ آشفته، ساز می‌گردد
آ‌ن‌که به دست تو می‌رود از دست
بی‌شک به دست تو باز می‌گردد

یاسین | مهر1402

در انتظارت بودم اما نه آسوده
کار دلِ تنگم تا بوده، همین بوده

هرگز مپندار که از فکرت جدا باشم

تا استخوان به تو آلوده ام ، آلوده

دلتنگی؛
[ دِ ت َ ] (حامص مرکب ) حالت و کیفیت دلتنگ . تنگدلی . ملالت . پریشانی . اضطراب . (ناظم الاطباء). ضجرت . (از دهار). ضیق . غلق . ضیق صدر. وحشت . (تاریخ بیهقی ). غمگینی.

پی‌نوشت:
اینارو دهخدا نوشته بود تازه!
کاش میتونستم راحت هر کلمه‌ای رو معنا کنم!
کاش واسه احوال آدم‌ها هم احوال‌نامه داشتیم!

امشب گلوی‌ چه کسی
بغض‌ فرو خورد؟
دستی که ز ما شست،
به خونِ که فرو برد؟

هرچند که بُرد از دل ما درد،
ولیکن درد دگر آوورد!

در آخر قصه،
به که دل داد،
ز که دل بُرد؟

درد دل ما،
آیا به دردِ دل ما خورد؟
دردا و دریغا
که شنید و
رفت و
دلِ ما
مُرد.

(یاسین/۷تیر١۴٠٠)

حیدر بابا زکوی تو راهم کج اوفتاد
آوخ شتاب عمر به وصلت امان نداد
من بی خبر ز طالع آن گلرخان شاد

غافل بدم ز پیچ و خم راه زندگی
زآوارگی و مرگ و جدایی و راندگی

ترک سپاس نان و نمک کار مرد نیست
حسرت به عمر طی شده داروی درد نیست
نامرد را هر آئینه بردی به نرد نیست

ما هم نمیبریم تو را لحظه ای زیاد
ما را بکن حلال ،اجل گر امان نداد

بر اشک چشم خلق اگر باشد التفات
رنگین ز خون نمی‌شود این چهره حیات
خنجر نبندد آن که اصیل است و پاک‌ذات

ما را، بهشت، رنگ جهنم گرفته است
ذیحجه‌مان هوای محرم گرفته است


پی‌نوشت:
بخشی‌هایی از ترجمه‌ی زیبای شاهکار استاد شهریار - حیدربابا- توسط کریم مشروطه‌چی را خواندید.

چشمانم پر ز آب ‌اند
گونه های من مدام اش، تَر
لااقل این‌جا که نیست
                                   از خشک‌سالی خبر

هر نفس،
ندای آهِ امید
در کویر سینه‌ام
                                    می‌زند نام کوتاه تو را فریاد

احتمال بازگشت‌ات را
زین توده‌ی پرخون و داغِ خفته در سینه‌،
                زین کویرِ داِغ چاکِ چاک من نبر
                                                      ای تا ابد در یاد.

تو نمی‌دانی
                       با همین یاد کهنه‌ات زندگی‌ها کرده‌ام

آری نمی‌دانی
در ستیز بین عقلانیت و دلدادگی
            دشنه‌ی تیزِ تشنه‌ای در قلب عقل خوابانده‌ام

تو بیا،
این بیابان تشنه را
                               آباد کن
پیرمرد خفته در این سینه را
                            دلشاد کن

(یا.سین/۱۲خُرداد۱۴۰۰)