فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسطین» ثبت شده است

ولی غم‌ها گرچه کلمه‌های آدم را بیشتر می‌کنند؛ | اما لال‌ت نیز می‌کنند؛ | توان‌ت را نیز می‌گیرند؛ | انگار دریایی از کلمات داری و فلجی! | خودت را از خودت دریغ می‌کنند | به خودت می‌آیی میبینی؛ | فقط پوسته‌ات مانده.

گاهی می‌دانیم رفتاری اشتباه است اما صدایمان در‌نمی‌آید | انگار همه دارند کار درست را انجام می‌دهند و این ماییم که اشتباه می‌کنیم | به نوعی مسخ شدیم | وقتی رفتار اشتباهی را تحمل می‌کنیم تبدیل می‌شود به فرهنگ عمومی | صداهایِ درستِ خاموش، فرهنگ غلط را پروار می‌کند | بنابراین راجع‌به اشتباهات حرف بزنید | اجازه ندید یک حرکت غلط تنها بدلیل چندلایک توسط جامعه قبول شود.

غم اگر نازل شود؛
                جز ضرر مادی نیست
آن‌چنان که خنده‌ هم
                 نشانه‌ی شادی نیست!
تعریف نبایدش کرد؛
             آزادی را.
آزادی اگر تعریف پذیرد،
                   دگر آزادی نیست.

-یاسین، دی‌ماه١۴٠٢

امروز هنگام پیاده روی | به نقاشی‌هایی که یکی دوماه اخیر، از صدقه سری بازگشایی مدارس | با رنگ های متنوع روی دیوارهای شهر کشیده‌اند، نگاه کردم | دیدن آنها حس خیلی خوبی در آدم ایجاد می‌کند | با اینکه وضعیت همسایه ات، رفیق ات، دل ات، باورهای ات خیلی تعریفی ندارد و همه مثل سرنشینان یک کشتی شکسته، تنها منتظر دیدن آن ساحل آرامش اند | اما همین حرکت کوچک باعث امیدواری‌ام شد | دوست دارم هر روز موقع قدم زدن، با دقت به جزییات ریز و رنگهای شادی بخش‌ آنها نگاه کنم و در ذهنم ذخیره‌شان کنم | عجیب است اما یکی از خواص دوره های فشارتوده ها، همین است که به مرور می آموزند چگونه با کوچکترین بارقه های امید شادی کنند | و گرمای ذره نوری را حس کنند.

#نیم_یادداشت | یاسین | آبان چهارصدودو

زندگی کردن با مردی که شعر را می‌فهمد یا می‌سراید، کار چندان دشواری نیست، برعکس خیلی هم شیرین و راحت است. نهایتا شما کلا با شعر بیگانه‌اید و او تبدیل به معلم‌تان می‌شود.
اما اگر به جای یک مرد شاعر، قرارباشد از یک زنِ شاعر یا شعر دوست حرف بزنیم قضیه ساده نیست.
شما نمیتوانید، زنی که شعر را میفهمد به یک شیوه‌ی معمولی دوست داشته باشید!
و اساسا زنی که کتاب می‌خواند یا اهلِ شعر و ادبیات است آن‌قدر قوی‌ست و خودبه‌خود دارای شخصیتی می‌شود که نمی‌توانید به او به چشم یک زنِ معمولی نگاه کنید، چیزی مثل مادربزرگ‌تان که بوی قرمه‌سبزی می‌دهد، یا خاله‌تان که مدام غیبت میکند یا دختر عمه‌تان که بزرگترین مشکلش شکستنِ گوشه‌ی ناخن‌اش است و برای این بحران افسرده شده!
آن‌چنان زنی که بالاتر شرح دادم، اساسا نمی‌تواند مثل این مصداق‌ها معمولی باشد.

یا.سین
نیم یادداشت | ٢٨بهمن١۴٠٠

خاطرم هست یک‌مدتی دنبال مرغ تک‌پا بودم | از همان بچگی که مادر می گفت: فلانی مرغش یه پا داره! | همیشه دلم می‌خواست برم و مرغ فلانی رو ببینم. یه‌بار حتی بین حرف‌هاش به خاله گفت: تو هم مرغ‌ت فقط یه‌پا داره!!! | اما خاله که مرغ نداشت، تازه از مرغم بدش میومد | و من تمام خانه و انباری‌اش را گشتم که شاید این مرغ عجیب را ببینم | اما نبود که نبود! | چند وقتی هم با مادر و خاله سرسنگین شدم که شما مرغ جادویی را قایم کرده و نشانم نمی‌دهید! | بعدها بدون‌هیچ توضیحی از من خواستند دیگر از مرغ یک‌پا حرفی نزنم! ‌| حتی با سیمرغ افسانه‌ای مقایسه‌اش کردند که برایم زیاد خوشایند نبود؛ مقایسه مرغ و سیمرغ! | روزگارخوشی‌بودها؛ پنج‌شش‌سالگی.

بعدتر فهمیدم هرکس ازین مرغ‌ها دارد، هرکار دلش می‌خواهد انجام می‌دهد | فکرکردم خوب می‌شد اگر من هم یکی از آن مرغ‌های یک‌پا داشتم‌ها | فکرش را بکن، لابد آن‌وقت می‌توانم همه را مجبور کنم که طبق خواست من رفتار کنند، چه‌شود؟! | حتی فکر کردن به این موضوع قندهای قندان را در دلم ذوب می‌کند؛ | اما نه، دیابت در خانواده ما کمی ارثی است و جز بیماری‌های ریز و درشت، و موهای جوگندمی‌ام چیزی از اجدادمان به ما نرسیده | کاش حداقل به‌ازای این‌همه، یک مرغ یک‌پا به من می‌دادند!

 

نیم یادداشت | یاسین | آبان 1402

از کِثرت زخمِ شِکنِ دل ‌چو تُرنجیم
ما گولِ ترحّم نخوریم، عاریه‌سنجیم

تنها سَر گیسوی تو سِرّ دل‌مان شد
بر هر گذری پا نَنهیم، در پی گنجیم

ز سرتاسر عالم طلب‌م نیست جز آن‌که؛
پلکی بزن آرام که دیوانه‌ی غَنجیم

هرگز طلبِ آسودگی از عشق نکردیم
مجنون‌تر از آنیم که از عشق برنجیم

-یاسین/مهر١۴٠٢

شبیه سایه ای شدم افتاده روی قاب تو
غبار خسته ای که خفت کنار رختخواب تو
امیدوار نکن مرا به هیچ چیز این جهان
که ناامیدم از همه، دلخوش به ارتکاب تو

-یاسین/آبان1402

این روزها، بعضی حرف‌ها، چرک‌کرده روی روح‌مان عزیزم | این روزها که حرف یک‌دیگر را نمی‌فهمیم؛ برای لجبازی و عقده‌گشایی، گلو وجدان را فشار می‌دهیم | نقاطی، پرت‌شده‌ایم با فاصله‌هایی دور از هم | که گیج، که عصبی، که کَر، که کور | و تنها چاره‌ای جز صبر نداریم انگار!
این روز‌ها، روزهای مُرده‌ایست | باورکن؛ الان زمان خوبی برای جدال ما نیست | گرچه هرکدام‌مان کشته‌ی سیاست‌ورزی‌های نجس و متعفن عده‌ای گاو هستیم؛ | هم من، هم تو | اما من، عمیقا دلم برای تو تنگ است | تو کسی نبودی که این جنایت‌ها را ببینی و نه‌تنها صدای‌ات در نیاید، که حتی ظالم را نوازش کنی! | من دلم برای تو و کسی که بودی، عمیقا تنگ است | یک شکل مظلوم هم ماییم؛ که از یک‌دیگر متنفرمان کرده‌اند.

یاسین | مهرچهارصدودو

ما در بینِ تمامِ واژگـان، آه بودیم
بودیم به‌هرحال گرچه کوتاه بودیم

دل‌خوش به نگاهت ولی دور ز دستم
بی روزه ولی در رصـد ماه بودیم

با سلسله‌ی موی تو، افسانه‌ی تاریخ
هرچند که بی‌سلسله اما شاه بودیم

حق داشت اگر کرد پریشان دل ما را
از قصدِ شکستن، منو دل آگاه بودیم

با دشنه‌ی آشنای تو شبیهیم به سهراب
در چشمِ تو، ما هیچ، ما نگاه بودیم

 

یاسین/مهر١۴٠٢