فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اردشیر رستمی» ثبت شده است

ولی غم‌ها گرچه کلمه‌های آدم را بیشتر می‌کنند؛ | اما لال‌ت نیز می‌کنند؛ | توان‌ت را نیز می‌گیرند؛ | انگار دریایی از کلمات داری و فلجی! | خودت را از خودت دریغ می‌کنند | به خودت می‌آیی میبینی؛ | فقط پوسته‌ات مانده.

یه‌بار یکی بهم گفت تو عاشق غمی و نمیتونی رهاش کنی! | همین یک جمله‌ی ساده، سال‌ها من رو با خودم عذاب داد | و مدت‌ها طول کشید تا بفهمم من چیزی نبودم که اون گفته! | بلکه اون خواسته چیزهایی رو از من ببینه که اون شکلیه | درواقع همه‌ی ما انتخاب می‌کنیم که چی رو ببینیم و به چی ارزش بیشتر یا کمتری بدیم!
ازتون خواهش میکنم؛ | مراقب حرف‌هایی که به بقیه می‌زنید، باشید | شما نمیدونید میتونید باعث چه طوفان‌هایی بشید.

اخیرا تبلیغات کافه-رستورانی در اینستاگرام وایرال‌شده که می‌گویند: در همبرگر و پیتزایی که به دست مشتری می‌دهد تربتِ امام‌حسین می‌ریزند!
و تعداد کثیری از مذهبی‌ها هم مثل همیشه جَوزده درحال غش و ضعف‌اند؛
اولا؛ تربت جهت استشفا و لحظه احتزار توصیه شده‌است!
دوما؛ تربت سیدالشهدا حرمت دارد! تربت نوعی حرز است! درگذشته‌های نچندان دور علمای شیعه بالای تاج عمامه می‌گذاشتند که مبادا به آن هتک حرمت نشود.
بعد بصورت فله‌ای می‌ریزید توی غذایی که اغلب دورریز دارد! و با آن شوآف می‌کنید؟! یعنی دکان مداح‌های استدیویی بس نبود که از تربت سیدالشهدا هم ابزار شوآف ساختید؟!
فراموش‌نکنید؛ امام‌رضا(ع) می‌فرماید: آل محمّد را وسیله امرار معاش خود نسازید که وسیله ارتزاق قرار دادن ایشان، کفر است.
«لا تَأْکلوا النّاسَ بآلِ محمّدٍ، فإنَّ التَّأکُّلَ بهِم کُفرٌ»

من تبلیغ‌های یوتیوب رو دوست دارم؛ | نمی‌دونم چطوری براتون توضیح بدم ولی؛ | گرچه کوتاه و بدون محتوای مهمی هستند اما؛ | در عرض چند ثانیه بهم کمک میکنند تا یکم ذهنم استراحت کند؛ | و هم یک دور سریع با خودم مرور کنم که چه دیدم؛ | و هم اینکه مشتاق‌تر هستم ادامه‌ش را ببینم یا نه | و همه‌ی اینا تو یه مدت کوتاهی اتفاق میفته | بدون داشتن محتوای قابل ملاحظه | یک چیز کوچکِ خوب.

تو اتاقش نشستم منتظرش بودم | رفته بود برام قهوه درست کنه و برگرده تا راجب یه کتاب و یکی‌دوتا از شعرام حرف بزنیم | سه تا دختربچه اومدن دم اتاق و داشتن بازی می‌کردن؛ | قبل از اینکه من برسم پیشش به یکیشون یه ماسک کارتونی داده بود و اون دوتای دیگه هم دنبال ماسک اومده بودن | صداشون کردم که بیان تو اتاق و خجالت نکشن | دنبال ماسک‌ها گشتم تا به اون دوتای دیگه هم بدم | یکی از دختر بچه‌ها چشمای خیلی خوش‌رنگی داشت | بهش گفتم چقدر چشمات قشنگه؛ | ده‌ثانیه بعد به حرفم فکر کردم | چه حسی به اون دوتای دیگه دادم؟! | چرا فقط از یکیشون تعریف کردم؟! | وقتی برگشت پیشم حالم خراب بود | چقدر حرف‌هایی رو می‌زنیم که خواسته یا ناخواسته آدم‌ها رو آزار میده؟ | دست خودمون نیست، کنترل‌ش نمی‌کنیم اما مرتکب‌ش میشیم | کاش خفه‌شیم واقعا | لذت تو نوشتنه مَرد! | لذتت رو ببر دیگه.

یکبار که با پدربزرگم رفته بودیم قدمی بزنیم | در مسیر برگشت، سری هم به مغازه‌ی دوست‌اش زدیم که نجار کهنه‌کاری بود | پدربزرگ در راه برایم گفته بود که نسبت او با آسیدمهدی نجار، مثل نسبت من است با اسماعیل هم‌میزی‌ام در مدرسه | که مدام در حیاط خانه‌ی ما با او بازی میکردیم | و خوب که خسته میشدیم چندتا از سیب‌های درخت میکندیم و همانجا عین مرده‌ها دراز میکشیدیم و میخوردیم و میخندیدیم و... | برایم جالب بود که چطور کسی که نجار است فامیلی‌اش هم نجار شده است | بعد فهمیدیم که نسل در نسل نجار بوده‌اند | خلاصه همین صحبت‌ها بود تا رسیدیم جلوی مغازه آسیدمهدی نجار | دو پیرمرد از دیدن هم، گل از گل‌شان شکفت، از آن خنده‌های سیزده چهارده سالگی‌شان زدند و مشغول گفتگو شدند | یک حلب فلزی جلوی در مغازه بود و دوتا صندلی چوبی که معلوم بود هنر دست خود آسیدمهدی ست | توی حلب هم پر از چوب های قد و نیم قد بود و آتش و کتری که از سیاهی به شب میمانست | از همان کتری برایمان چای دودی ریخت | من هم مشغول کنجکاوی های خودم اطراف مغازه‌ی نجاری بودم | تا همسایه‌ی نجاری که سوپرمارکت کوچکی بود مرا صدا زد و پرسید شما نوه‌ی حاجاقایی؟ جواب دادم بله | گفت خدا شمارا حفظ کند، موقع رفتن به من گفت شکلاتی از این جلو بردار پسرم | من هم با یکی دوبار تعارف کردن شکلاتی برداشتم | پدربزرگ که ماجرا را دید، فوری  نزدیک آمد و گفت چیزی خریدی باباجان؟ |توضیح دادم | که مغازه دار پرید توی حرفم و گفت چیزی نیست علی آقا، یه شکلات مهمان ما بودند | اما خاطرم هست هرچقدر مرد مغازه دار اصرار کرد که اصلا این یک شکلات ارزش آنچنانی ندارد، اما باز هم پدربزرگ هزینه ی شکلات را پرداخت | بعد از خداحافظی مفصل و تشکر از آسیدمهدی نجار راهی خانه شدیم | در راه بمن جمله‌ی کوتاهی گفت که تمام این خطوط را برای همین جمله نوشتم | گفت: «در دکانی که باهاش معامله نداری، ناخنک نزن» | و توضیح داد که وقتی طرف را نمیشناسی، رفیق نیستی باهاش، آشنایت نیست، سلام و علیکی باهاش نداری، گپ و گفتی باهم ندارید و در یک کلام معامله‌ای با او نداری، نباید در دکانش به چیزی ناخنک بزنی! | بعد هم به من گفت که این مرامی بود که پدرم به من آموخت | و حالا من به تو گفتم و تو هم روزی باید به فرزندت بگویی: | «در دکانی که باهاش معامله نداری، ناخنک نزن!»

مقدمه:

این یادداشت را بعنوان نقد کوتاهی بخوانید از انسان‌هایی که چون به کپی اکتفا می‌کنند، از خلق‌اثر عاجزند!

 

من کپیِ وصف معشوقه‌ی دیگری را مُفت‌مُفت برای وصف تو خرج نمیکنم!
تو مصرعی هستی که من، شخصا، در ذهن خودم، با قلم خودم، در دفترخودم، با واژگانی که تحت تاثیر تو کاملا آگاهانه برگزیده‌ام و در پشت میز خودم خلق می‌کنم. تو قند روزهای تلخ من نیستی! درواقع من مثل این اهالی مجازی نیستم که توصیفِ معشوقه‌ی ایمان صفا را مثل نقل و نبات ارزانی معشوقه‌های‌شان میکنند یا دست به دزدی ادبی میزنند. من حتی اصراری هم ندارم که عاشقانه‌های سعدی، حافظ، شهریار، ابتهاج و... را خرج تو کنم. چرا که هیچکدام از آن‌هاهم چنین‌کاری  نکردند. پیوسته کوشیدند تا کلمات خودشان را در وصف معشوقه‌شان خرج کنند. آن‌ها با این‌کار هزاران غزل جدید سرودند و به همان‌که دیگران می‌نوشتند اکتفا نکردند. نه آن‌ها، که اگر کسی با واژگانِ خودش دست به قلم نمی‌شد، تاحالا شاعران هم منقرض شده بودند!چیزی مشابه حسب‌وحال‌نویسی که خیلی راحت در این سال‌ها از بین رفت و کسی هم متوجه‌اش نشد.
اما شعر عالی‌ترین حالت شرح معشوقه‌ها به دست عاشق است و بنظر من باید ساحتی طیب و پاک، عاری از غیروبیگانه داشته باشد. کلماتی داشته باشد که در اثر جوشش عشق در شاعر، مختص معشوقه‌اش برگزیده شده و برای وصف او به کار گرفته شود. مصرع‌هایی که خاص او طراحی می‌شوند. غزل‌هایی که تنها برای او سروده می‌شوند.
گمان می‌کنم چیزی وجود دارد به اسم «غیرت در شاعرانگی‌های یک شاعر» همان چیزی که باعث می‌شود نتوانم از توصیفِ دیگری، برای تو استفاده کنم. همان چیزی که باعث می‌شود نتوانم مثل دیگران، تو را شایسته‌ی این تعریف دم دستی، پرتکرار، مفت و خرج‌شده مثل؛ «تو قندروزهای تلخ منی» بدانم.
من خود دست به شرح‌دادنِ تو می‌زنم. بنابراین هیچ‌گاه «تو قند روزهای تلخ منی» را برای‌ات نخواهم فرستاد. من با واژگان خودم اما برای‌ت مینویسم؛

آه از آن دامنِ دامن‌گیرش
دو سه تا زُلفِ سپیدِ پیرش
واژه‌ی چهره‌ی او چَشم‌اش بود؛
می‌کشید خطِ سیاهی زیرش

و اجازه می‌دهم بقیه مشغول فرستادن کلیپ «تو قند روزهای تلخ منی» برای یکدیگر باشند. چه باک، وقتی آن‌ها مشغول این کارند من دارم شعر بعدی‌ام را با این مضمون شروع میکنم؛

من درخت پیر بادامم
تو نهالِ ظریفِ گیلاسی
مرا هرسال سرما میزند، اما تو؛
به هوای اردیبهشت هم حساسی

 

مؤخره:

به‌جای استفاده از؛ توصیف‌های دستِ‌دوم، استفاده‌شده، برچسب فروخته‌شد خورده، به‌نام‌زده‌شده، کپی‌شده، دزدی‌شده و... به فکر اثر خودتان باشید. بی‌گمان اگر عشقی وجود داشته باشد، کشف چشمه، کار زیاد مشکلی نیست. مطالعه‌ی بسیار، مقدارزیادی تمرکز و البته تعهدی استوار میخواهد و در پایان، اکتفانکردن به توصیفات، حرف‌ها و اشعار دیگران!


یاسین | دی‌ماه١۴٠٢ | نیم‌یادداشت

نه پول گریه‌ها رو کمتر کرد
نه اصلا یه‌ذره بچگی کردیم
تو حساب کن تا همین حالا؛
واقعا چقدر زندگی کردیم؟

زندگی کردیم اما برای همسایه
هنوز دچار تکرار این غلطیم
یه چشم به بالا و یکی پایین
ما ساکنان طبقه‌ی وسطیم

توی بازی جِر زدیم تا میشد
حس بُردن اما گول مارو نخورد
سرگرم شادی تقلبی بودیم
اما دنیا ثانیه‌ها رو شمرد

ما دردهامونم درد درستی نیست
فشاردادن ردّ زخم یه تفریحه
مگه زندگی چیزی بجز ایناست؟!
این یه سؤال نیست، یه توضیحه

-یاسین، دی‌١۴٠٢

تمام طول بهار را در ایام سربازی از کنار گل‌فروشی بازارروز رد میشدم | یعنی تمام راه را قدم میزدم برای اینکه برسم به آنجا | چیزی بین ساعت پنج‌ونیم تا  شش صبح | معمولا گل‌هایش را بخصوص جعبه بنفشه‌ها را جمع نمی‌کند و می‌گذارد تا صبح بیرون مغازه بمانند | تعدادی از درختچه‌هایش هم بیرون بود | هوای بهار هم حقیقتا دیوانه‌کننده است | خودبه‌خود درهوا رایحه‌ی عجیبی پیچیده که کسی نامش را نمیداند اما خوب حسش میکند | گل که جای خود دارد، آدم دوست دارد ریه‌هایش را هم سحرهای فروردین و اردیبهشت، بگذارد لب پنجره هوای تازه بخورند | بی‌دلیل نبود پدربزرگ تا پیش از آنکه مدرسه‌ای بشویم، کمی که از سیزدهم فروردین می‌گذشت، مارا میبرد پیش آقاکریمِ کلهشزن موی سرمان را کوتاه میکرد | و ناشد بود بریم داخل مغازه و پدربزرگ این شعر را برای آقاکریم کله‌زن نخواند که: «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» | البته آقاکریم کله‌زن خیلی انگار سرود غیررسمی خودش را دوست نداشت | اما به مضمون سرود که سرعت دادن به کله‌زنی بود ناچار تن میداد چون هرچه زمان بیشتر میگذشت، پدربزرگم باز این شعر را تکرار میکرد: «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» | و خب «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» برای بار اول و دوم بامزه بود، اما مرتبه‌های بعدی من را هم مشتاق‌تر میکرد که کار کله‌ام تمام شود و دیگر چیزی راجع به آقاکریم کله‌زن نشونم! | اما خودمانیم، همین که با کله‌ی زده به‌دست آقاکریم کله‌زن از مغازه بیرون می آمدم و اولین نسیم خنک کله را لمس میکرد، بدنم یک‌طوری میشد که بعدها فهمیدم طور خوبی نیست! و خوب نیست آدم از یادخدا غافل بشود! ولی خیلی حال میداد! | آدم فکرمیکرد عاشق شده است! بگذریم اصلا! | نسیم منقح بهار خب چیز دیگری‌ست | شاید تمام این ذوق به نوشتن، نتیجه‌ی همان کله زنی اردیبهشتی باشند | برگردیم به ایام سربازی و گل‌فروشی بازارروز | میدانم جلوی گلفروشی که میرسیدم پنج دقیقه‌ای معطل میکردم تا هوای معطر گل‌ها را بارها و بارها بدم داخل شش‌هایم | حس میکنم وقتی نفس آدم معطر میشود خود آدم هم تغییر میکند | به هرحال این روزها، دلتنگ هفته‌ی آخر اسفند، شروع باشکوه فروردین و رسیدن به اردیبهشت هستم | و بیشتر از همه آنها، دلتنگ پدربزرگم و غرلندهای آقاکریمِ کله‌زن!

-یاسین، یادداشت های پراکنده، زمستان چهارصدودو

یاسین سالاری - سالاریمدتی‌ست با شتاب کمتری کتاب می‌خوانم | پیش‌ترها لذت‌م در یک نفس‌خواندن بود | البته همچنان عناوین بسیاری هستند که نخوانده‌ام و وسوسه‌ام می‌کنند تا کتابِ توی دستم را زودتر تمام کنم و سراغ‌شان بروم | خوش‌بختانه اغلب اطرافیان و دوستانم متوجه شدند که کتاب مرا بیشتر سرذوق می‌آورد تا سایر تجملات؛ | مردها هم آن‌چنان تجملاتی ندارند! | البته اگر جوراب‌های ساق‌کوتاه را که مردانه نیست و بنظرم مال بچه‌پسرهای دماغو و لوس است، در شمار کالاهای مردانه نیاوریم! | بعلاوه، گاهی تعدادی از اطرافیان هم کتابی به امانت می‌دهند تا بعد از خواندن، راجب‌ش باهم گفتگو کنیم | و مدام هم سراغ‌اش را می‌گیرند که فُلان کتاب را که برای‌تان آوردم خواندید؟! | و من باز با شرمندگی باید بگویم سعی می‌کنم در اولویت مطالعه بگذارم و... | همه‌ی این‌ها روی‌هم، یعنی خروارها کتاب ناخوانده دارم که همین حالا روی میزم برج‌شده‌اند | اما مدام با خودم کلنجار می‌روم که مبادا کتابی را ناپخته و خام تمام کنم، به ذوق بعدی، و به ذوق بعدی و بعدی و... | کجا قرار است برویم با این‌همه شتاب؟! | بعد به خودم بیایم ببینم بی‌سوادتر از دیروزم | ببینم چای‌نبات را به سودای خوردن چای‌نبات بعدی، آن‌قدر تندتند هورت کشیده‌ام، که نه طعم چای را متوجه شدم، نه شیرینی نبات را، فقط این وسط زبانم را سوزانده‌ام! 

-یاسین، یادداشت‌های‌پراکنده، زمستان١۴٠٢