فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

آدمیزادی چه میخواهد برای جستجو
رَدّی از عشق و کمی هم آرزو

تَرک باید کرد غرور خویش را
از زبان خود، زَهر نیش را

عقل میوه‌ی صبر است و گوش
چشم را از دیدن نقصان مَپوش

از هراس آینده‌ی پنهان نخوان
تو قدم بُگذار در راه و نمان

چه خطاها که به ظاهر فرصتند
بس خطرها که به باطن نعمتند

تو خطرها را به جان خود بخر
گر خدا داری چه باکی از خطر؟

-یاسین/آبان١۴٠٢

یه زمانی اولین حرکت من برای شروع هر کار خریدن دفترچه بود! چیو می‌خواستم یادداشت کنم که این همه دفترچه خریدم؟!

بوسید همچو تیغ
زخمی چُنان عمیق
که میتوان درآن
درختی از جنون
کاشت و ناگهان
خود را به دار کشید

 

آدم مگر چه کرد
با فهم عمق درد
که از شعور عشق
آن قدر یکه خورد
که خود را به غار کشید

 

علاف صبر نباش
شبیه قبر نباش
کاری به کار عشق
هرگز نداشته باش
از ترس فکر خود
خود را به کار کشید

 

-یاسین، آبان چهارصدودو

انقلابی کن در حریم جامه‌ام
تا تو را لمس کنم با شامه‌ام
بی‌گمان راهی نگشته سوی‌تو
از هراسِ ‌بی‌جوابی، نامه‌ام!

 

-یاسین/آبان‌چهارصدودو

در انتظارت بودم اما نه آسوده
کار دلِ تنگم تا بوده، همین بوده

هرگز مپندار که از فکرت جدا باشم

تا استخوان به تو آلوده ام ، آلوده

دلتنگی؛
[ دِ ت َ ] (حامص مرکب ) حالت و کیفیت دلتنگ . تنگدلی . ملالت . پریشانی . اضطراب . (ناظم الاطباء). ضجرت . (از دهار). ضیق . غلق . ضیق صدر. وحشت . (تاریخ بیهقی ). غمگینی.

پی‌نوشت:
اینارو دهخدا نوشته بود تازه!
کاش میتونستم راحت هر کلمه‌ای رو معنا کنم!
کاش واسه احوال آدم‌ها هم احوال‌نامه داشتیم!

حیدر بابا زکوی تو راهم کج اوفتاد
آوخ شتاب عمر به وصلت امان نداد
من بی خبر ز طالع آن گلرخان شاد

غافل بدم ز پیچ و خم راه زندگی
زآوارگی و مرگ و جدایی و راندگی

ترک سپاس نان و نمک کار مرد نیست
حسرت به عمر طی شده داروی درد نیست
نامرد را هر آئینه بردی به نرد نیست

ما هم نمیبریم تو را لحظه ای زیاد
ما را بکن حلال ،اجل گر امان نداد

بر اشک چشم خلق اگر باشد التفات
رنگین ز خون نمی‌شود این چهره حیات
خنجر نبندد آن که اصیل است و پاک‌ذات

ما را، بهشت، رنگ جهنم گرفته است
ذیحجه‌مان هوای محرم گرفته است


پی‌نوشت:
بخشی‌هایی از ترجمه‌ی زیبای شاهکار استاد شهریار - حیدربابا- توسط کریم مشروطه‌چی را خواندید.

چشمانم پر ز آب ‌اند
گونه های من مدام اش، تَر
لااقل این‌جا که نیست
                                   از خشک‌سالی خبر

هر نفس،
ندای آهِ امید
در کویر سینه‌ام
                                    می‌زند نام کوتاه تو را فریاد

احتمال بازگشت‌ات را
زین توده‌ی پرخون و داغِ خفته در سینه‌،
                زین کویرِ داِغ چاکِ چاک من نبر
                                                      ای تا ابد در یاد.

تو نمی‌دانی
                       با همین یاد کهنه‌ات زندگی‌ها کرده‌ام

آری نمی‌دانی
در ستیز بین عقلانیت و دلدادگی
            دشنه‌ی تیزِ تشنه‌ای در قلب عقل خوابانده‌ام

تو بیا،
این بیابان تشنه را
                               آباد کن
پیرمرد خفته در این سینه را
                            دلشاد کن

(یا.سین/۱۲خُرداد۱۴۰۰)

به فکر نیستی، هرگز نمی‌افتند مغروران

#صائب_تبریزی

‏«کیف لایشتاقون الا یوجد فی مدینتهم لیل؟»
[ چگونه دل‌تنگ نمی‌شوند، مگر شهرشان شب ندارد؟ ]