فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر یاسین» ثبت شده است

به فکر نیستی، هرگز نمی‌افتند مغروران

#صائب_تبریزی

‏«کیف لایشتاقون الا یوجد فی مدینتهم لیل؟»
[ چگونه دل‌تنگ نمی‌شوند، مگر شهرشان شب ندارد؟ ]

دل‌تنگی چیز عجیبیه.
یهو به خودت میای میبینی حواس‌ت ده‌ها کیلومتر از جسم‌ت پرت‌تره!
چیه این کالبد جز محدودیت؟!

تمام عرفان این است که؛ 
آن‌چه را می‌دانیم، زیر پا نگذاریم.

گاهی
به آن روزی
که قرارست
کوزه‌ای باشم، می اندیشم.

«آن‌چه می‌خواهم نمی‌بینم
وآنچه می‌بینم، نمی‌خواهم»

بخشی از شعر تلخ استاد شفیعی کدکنی‌ست که تمام بیت‌اش عنوان این یادداشت است.


من خیلی زود فهمیدم، آدم این زمانه نیستم!
هیچ علاقه‌ای ندارم شبیه آدم‌های امروزی باشم چون آنها انگار بهای زیادی بابت امروزی‌شدن‌شان پرداخته‌اند.

دیر به دنیا آمدم و روزگار نامه نوشتن‌ها و صندق‌های پست به سر آمده است.
شرح‌حالی با آغازِ " از احوال و اوضاع من خواسته بودید، باید بگویم که..." بر هیچ کاغذی نقش نبسته و هیچ کلماتی چندین روز مسیر را طی نکرده‌اند تا به دست من برسند.
چه غمگین و بی‌اقبال!

عجب دنیای سردی‌ست این جایی که فرزندانِ پدرانِ دیروز، ساخته‌اند!
گاهی برای آن‌ها که دوست‌شان می‌دارید  «یادداشت» بنویسید و در آن مثل همیشه از همان جملات و کلمات همیشگی‌تان استفاده نکنید.
به‌عبارتی بهتر؛ حرفِ نو بزنید اما حرف مُدرن ابدا.
سرعت اطرافیان‌تان را بگیرید، بگذارید کمی آرام شویم.
سرعت دنیای مدرن را گاهی میشود با آوازی از شجریان گرفت که چهاردقیقه منتظرت میگذارد و چیزی نمی‌خواند، گاهی هم میشود ادای قدیمی‌ها را در آورد و کمی از سرعت این لودر سنت‌برانداز کاست.

این حال خراب، گاهی دلایلی این‌چنین دارد، باورکن.


یادداشت سحرگاه۳١خُرداد١۴٠٠

آسمان دلم ابری ست
                                   پرستوها و قمری ها، با گریه میخوانند.
از دل من همگان رفتند اگر روزی
تپش های قلب خسته ام،
                                           ضرباهنگ نام تو را خوب میدانند.

 

اینجا هوای دلم سرد است
آسمان دلم ابری ست
                                        زمینه ای خاکستری ست قلبم
نمانده است  حتی ذره ای گرما و رنگ
                                        از قلب سرخی که داشتم قبلا.

 

آیا تو میدانی، باعث احوال اکنونی؟
                                     آیا تو میدانی، که هرچه دورتر میشوی از من
بیشتر در یاد این غمخانه میمانی؟

 

آیا میدانی، فراموشی دروغ است؟
                  و خاموشی، ز قلبت سنگ میسازد
آیا نمیدانی غرور امروزمان
بعد از آنکه عمرمان رفت به باد،
                                               رنگ میبازد؟

 

آسمان دلم ابری ست
آه، آسمان بی پرنده، علت سردی ست.


(یا.سین/31خرداد1400)

جهان، به ویژه خاورمیانه، خصوصاً ایران،  پر از مردهای غمگین و ظاهراً متشخص است که ادعای عاشق‌پیشگی دارند ولی دنبال رمنس(Romance) نیستند، بلکه دنبال تراژدی‌اند (Tragedy) ، و برای هر تراژدی جایگاه رفیعی قائل‌اند.
به‌نحوی بنده‌ی غصه‌اند این‌ها.
دوست می‌دارند که مظلوم واقع بشوند یا حداقل آن‌طور بنظر برسند. می‌پسندند که بگویند جفادیده‌اند. دوست می‌دارند که مدام فریاد بزنند یار بی‌وفاست. دوست دارند که اعلام کنند معشوقه‌ها ظالم‌اند.
دوست دارند که آه و ناله سر بدهند از هجران و فراق و چیزهایی شبیه به این‌ها.
دوست دارند که از بی‌رحمی محبوب رنج ببرند و خودشان را آزار برسانند.
هرچند تمام مطلب و صفاتِ یادشده، سوژه‌های مناسبی برای شعر و ترانه‌اند، اما اغلب‌شان برای زندگی واقعی سم‌اند. ماده‌ی مخدرند.

خلاصه این‌که؛
«شیفته‌ی قالب مرد آزرده‌ی مطرود مهجور مظلوم هستند.»
و این مرض باعث می‌شود متوهم باشند و طوری در چنین نقشی فرو بروند که در روابط، مدام احساس مظلومیت بکنند، طرف مقابل را مقصر بدانند و خطاهای‌شان را با همین مسئله توجیه کنند.

یادداشت۱۴خُرداد۱۴۰۰

توفیر دارد؛ 
سیاهی درون چشمان کسی باشی
یا سیاهی زیر چشمان کسی.

توفیر دارد؛
اصلا برای آن‌که می‌خواهی،
کسی باشی
یا هرکسی.

خودم را در میان
چشمانت جستجو کردم
برکه‌ای بود تهی از من
آه، خویشتن را بی‌آب‌رو کردم.

هی گشتم و هی گشتم
تو را هی آرزو کردم
به عکس‌ات ساعتی هر شب
همچو یک دیوانه خو کردم
گفتگو کردم.

قسم بر اشک چشمانم
به هرباری که می‌افتاد
تو را من آرزو کردم.


(یا.سین/۲۷خُرداد١۴٠٠)

در آغوشم کسی گم شد
دلی انگار از من رفت
                بغل، گمگشته می‌جوید

درون من یعقوب غمگینی
با چشمان منتظرش
                        مدام دارد می‌گرید

زلیخایی‌ست احوالم
کسی پس‌خورده از معشوق
شکست‌خورده‌ای از عشق
                    که باز از عشق می‌گوید

به عطر تو دچارم من
همان عطری که حتی گُل
برای زنده بودنِ خود
                         مدام او را می‌بوید

مدام از تو می‌گویم
            بیت‌هایی درون شعرهایم
به حال من بسوز، ای دل
                 چقدر «یک منِ تنهایم»

(یا.سین/٢۶خُرداد١۴٠٠)