دیروز کمی در حیاط قدم زدم. به تازگی یکنفر باغبان آورده بودیم و درخت های حیاط را پاک لخت کرده مردک! بخصوص اینکه یاس جلوی زیرزمین را زیادی کوتاهبُری کردهاست. یک پرنده با لهجهای زیبا زده بود زیرآواز. با این وضعی که از سلمانی درخت ها به جا مانده آن بیچاره هم مثل سابق نمیتواند خودش را قایم کند. بنظرم دوتا یکربع ورزش کردم و داستان مردی که نفسش را کشت، اثر صادق هدایت را خواندم. این بخشی از داستان است:
چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرندهای که در تاریکی شبها ناله میکند گم گشته تر و آوارهتر حس میکنند؟
عصری دمنوش هل و آویشن گذاشتم و نشستم به خواندن کتابی که به تازگی یکی از کتابفروشهای شهر برایم فرستاده است تا بخوانم و نظرم را بدهم. نامش هست "پنج حکایت" و اثر شکسپیر است با ترجمهی علیاصغر حکمت. نمیخواستم درخواستش را قبول کنم. اینطور با پیشزمینه کتابی را خواندن اصلا برایم جذاب نیست. همینکه میدانی باید چیزی پیداکنی تا بهطرف راجب این اثر توضیحی داده باشی، نمیگذارد از تمام تمرکزم برای مطالعه استفاده کنم.