چشمانم پر ز آب اند
گونه های من مدام اش، تَر
لااقل اینجا که نیست
از خشکسالی خبر
هر نفس،
ندای آهِ امید
در کویر سینهام
میزند نام کوتاه تو را فریاد
احتمال بازگشتات را
زین تودهی پرخون و داغِ خفته در سینه،
زین کویرِ داِغ چاکِ چاک من نبر
ای تا ابد در یاد.
تو نمیدانی
با همین یاد کهنهات زندگیها کردهام
آری نمیدانی
در ستیز بین عقلانیت و دلدادگی
دشنهی تیزِ تشنهای در قلب عقل خواباندهام
تو بیا،
این بیابان تشنه را
آباد کن
پیرمرد خفته در این سینه را
دلشاد کن
(یا.سین/۱۲خُرداد۱۴۰۰)