فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ فلک» ثبت شده است

درجامعه‌ای که همه از اوضاع کف بازارش مطلع هستیم هرکسی در یک نقطه به جوش می آید، مقداری سرریز می‌کند، و در حضور وابستگی‌های ملی و دینی دوباره خودش را بازآفرینی می‌کند، و منتظر می‌نشیند تا اگر مسئول، مجدد او را به نقطه‌ی جوش رساند باز خودش را سرریز کند و...  | هرکدام از ما با هرمیزان از وابستگی‌های ملی یا دینی، نقطه‌ی جوشی داریم | منظورم از ما، مردم ساده است، نه مسئول و نه نخبه | و بقول حافظ آن‌کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟! | در این جامعه و با این‌همه دلیل برای به رسیدن به نقطه‌ی جوش، در کنار ما، عموهای فیتیله‌ای، عادل فردوسی‌پور، عمو پورنگ، سروش صحت، عموقناد و... هم زندگی می‌کنند | بی‌شک آن‌ها به ما نزدیکترند تا مثلا فلان مسئولی که هرکاری میکند تا اقازاده‌اش در شمال تهران زمین‌خواری کند و... | اما عموپورنگ و عموقناد و سروش صحت و...  هم نقطه‌ی جوشی دارند و یک‌باره به جوش می‌آیند، و سرریز می‌شوند اما همه‌شان مثل ما می‌مانند باز تا نقطه‌ی جوش بعدی | مسئول -که خودش دلیل این نقطه‌ی جوش است- و براساس مصالح کار می‌کند، نه براساس حقایق، ما را که مردم عادی هستیم با کلماتی مثل مردم فهیم و مقاوم خطاب می‌کند و خلاصه زر مفتی می‌زند و... | اما همان مسئول، عموپورنگ و سروش صحت و عادل فردوسی‌پور و... را برای رسیدن‌شان به همان نقطه‌ی جوش، از کار بی‌کار می‌کند | بعد باز همان مسئول، در مواجهه با ساسی مانکن و ساخت ابتذال در بین کودکان و نوجوانان ابراز نگرانی می‌کند | و "از پشیمانی چه سود اکنون که کار از دست رفت!" | چندسال است ساسی‌مانکن به راحتی آب خوردن، با اشعاری فاقد از معنا، با سرهم کردن مقداری قافیه های مبتذل، هرچه می‌سازد ده‌برابر سلام‌فرمانده‌ که به زور پول‌های دولتی تولید شده بود، گوش نوجوانان را مشغول خودش می‌کند | و در تازه‌ترین اثرش نقش عموقناد را بازی می‌کند که معنا را واضح‌تر میکند! | اراده‌ی ساسی‌مانکن و شناخت مخاطب هدف‌اش، به مراتب جلوتر از وزیر فرهنگ و وزیر آموزش و پرورش و هزاران نهاد فرهنگی ماست | حالا فرزند شما به جای عموقناد، ترانه‌ی جدید ساسی را با هزار اصطلاح جنسی برای‌تان از بر می‌خواند!

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو|#نیم_یادداشت

جز برای اجبار شعرحفظی در دوران مدرسه به خاطر ندارم برای حفظ هیچ شعری اقدام خاصی کرده باشم | شعرهای بسیار از حفظ دارم اما به آن شیوه که جایی بنویسم و بارها بخوانم تا درخاطرم نقش ببندد، نبوده است | یعنی اصلا نفس حفظ کردن شعر هم این نیست که به زور حافظه را وادار کنی چیزی را یاد بگیرد | شعر اگه مثل کلام سعدی برجان آدمیزاد بشیند، پس از سال‌ها شاید دقیق با همان لغات نه، اما حدودش را در ذهن‌ش دارد.
خاطرم هست اولین بیتی که از سعدی حفظ کردم این بود:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار 
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
شما هم اگر اولین شعری را که حفظ کردید -در مدرسه یا بیرون از مدرسه- در خاطرتان هست اینجا بنویسید.

یاسین | اذرماه1402

به‌آدما فرصت حرف‌زدن بدیم و به خودمونم فرصت گوش‌دادن و تجزیه و تحلیل‌کردن حرفای اونا رو.
اینجوری حداقل‌ش اینه که تصمیم محکم‌تری می‌گیریم.

یه تراشِ عتیقه‌داشتم از سال ١٣٨۴ دوره دبستانم. بعد چون بدنه‌ش برام خاطره‌انگیز بود ولی تیغه‌ش به‌مرور کُند میشد، میرفتم تراش می‌خریدم و تیغه‌هاشونو میذاشتم روی این. بعد این وسیله‌ای که بنده با خون دل به مدت ١٨سال نگه‌داشتم یه‌هفته‌ست گم شده!
همیشه فکرمیکردم یا به ورثه‌م میرسه یا یه سمسار با دغل‌بازی با مفت‌خری، از چنگ‌م درمیارش!

یاسین | آذرماه1402

به‌هرکه پای عشق مانْد گمانِ بد بزنند
مگرکه عشق‌فروشان، عشقِ نو بخرند

مرا به خوابِ‌خویش رهاکرد و گذشت
که خواب‌های عزیزش مرا کجا ببرند

به جز غمِ رفتن دگر چه باقی‌ماند
از نگاهِ ره‌گذران، دیگران ره‌گذرند

در آینه جز «تو» نبود در برابر «من»
به‌غفلت، آینه‌ها به‌جستجوی من‌اند

من آثارِ عشقِ توام در میان همه
تمامِ یارپرستان، شبیه یک نفرند

-یاسین، آذرماه‌چهارصدودو

فارغ از تمام آموزه هایی که ما یاد گرفتیم و بهمون یاد دادن | الان خیلیامون به جایی رسیدیم که نمیدونیم چه باید کرد | وسط یه تناقض بزرگ گیر افتادیم | نمیدونیم کی واقعاً درست میگه؟! | ولی جدای از همه‌ی این داستانا؛ ما باید خوب باشیم،ما باید آدم باشیم | تَه داستان، اینجوری حداقل پیش خودمون و دیگران شرمنده نیستیم | خدا هم که قربونش بشم همه‌چیو داره میبینه خودش و از دل همه خبر داره | هیچ چیز بهتر از خوب بودن نیست عزیزدلُم.

 

یاسین|آذرماه1402

درهوای زنده‌ی پنج‌صبح | در خیابان‌هایی که خالی از عجله‌ی انسان‌هاست | لای کسانی‌که تنها قصدشان از راه رفتن این‌ست که به دنبال مقصدی هستند | و بی‌مقصدیِ من، ایستادن و خیره‌شدنم به طاق ساده ولی باشکوه قطب‌الدین‌حیدر | فکرکردن به این‌که چه سواران و فرماندهانی درست از وسط چهارراه فرهنگ با اسب‌های قوی‌هیکل‌شان با نیت‌های شومی عبور می‌کردند | و حالا گردی شده‌اند بر آجرهای رباط | اتفاقی نیست‌که بنشینیم تا فقط در کتاب‌ها بخوانیم‌اش | می‌توانیم آن را تبدیل به خاطره خودمان بکنیم | اگر چه‌کم و کوتاه باشد اما عطرش آدم  را عمری مست می‌کند | به قول مینی‌مالیست‌ها: کم، زیاد است.
شما هم اگر نمونه‌های دیگری از مصداق "کم، زیاد است" را داشتید برای‌م بنویسید.

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو

امروز عصر، عزیزی پنج ساعت بصورت متوالی خوابید! | فقط چون خسته بود | یاد کتاب "مردی که همه‌چیز داشت" افتادم | جایی به خواب اشاره میکرد: | "خوشبخت کسانی که می‌توانند بخوابند، چون خواب قلمرو کسانی است که هیچ ندارند" | و این "هیچ نداشتن"، سبُکی مطلقی‌ست | وقتی شانه‌های آدم وزن‌شان به اندازه‌ی یک پر پرنده‌ای می‌شود | آرزو دارم که همه آدم‌ها بتونند لااقل برای مدت کوتاهی هم که شده لذت خواب خوب رو بچشند.

دلم برای تلویزیونی که در چشم باد را پخش میکرد تنگ‌تر است تا تلویزیونی که کتاب‌باز داشت!و من هربار ازین سریال آن بخش را ویژه‌تر نگاه می‌کنم که بیژن و لیلی سوار بر اسب در دشت‌ها می‌گردند و زیر درخت می‌نشینند و در حالی که باد گندم‌زارها را تاب می‌دهد، آواز  کودکی‌شان را‌ با هم می‌خوانند. سریال زنده‌ای بود. یادش بخیر یک زمانی تلویزیون چه شانی داشت! البته همان موقع‌ها هم غرغر می‌کردیم. راست‌ش به ما قدردانی را کمتر آموخته‌اند.

دیروز کمی در حیاط قدم زدم. به تازگی یک‌نفر باغبان آورده بودیم و درخت های حیاط را پاک لخت کرده مردک! بخصوص اینکه یاس جلوی زیرزمین را زیادی کوتاه‌بُری کرده‌است. یک پرنده با لهجه‌ای زیبا زده بود زیرآواز. با این وضعی که از سلمانی درخت ها به جا مانده آن بیچاره هم مثل سابق نمیتواند خودش را قایم کند. بنظرم دوتا یک‌ربع ورزش کردم و داستان مردی که نفس‌ش را کشت، اثر صادق هدایت را خواندم. این بخشی از داستان است:
چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرنده‌ای که در تاریکی شبها ناله می‌کند گم گشته تر و آواره‌تر حس می‌کنند؟
عصری دم‌نوش هل و آویشن گذاشتم و نشستم به خواندن کتابی که به تازگی یکی از کتاب‌فروش‌های شهر برای‌م‌‌‌ فرستاده است تا بخوانم و نظرم را بدهم. نام‌ش هست "پنج حکایت"  و اثر شکسپیر است با ترجمه‌ی علی‌اصغر حکمت. نمی‌خواستم درخواست‌ش را قبول کنم. این‌طور با پیش‌زمینه کتابی را خواندن اصلا برای‌م جذاب نیست. همین‌که میدانی باید چیزی پیداکنی تا به‌طرف راجب این اثر توضیحی داده باشی، نمی‌گذارد از تمام تمرکزم برای مطالعه استفاده کنم.

 

یاسین | آذرماه چهارصدودو