دلم برای تلویزیونی که در چشم باد را پخش میکرد تنگتر است تا تلویزیونی که کتابباز داشت!و من هربار ازین سریال آن بخش را ویژهتر نگاه میکنم که بیژن و لیلی سوار بر اسب در دشتها میگردند و زیر درخت مینشینند و در حالی که باد گندمزارها را تاب میدهد، آواز کودکیشان را با هم میخوانند. سریال زندهای بود. یادش بخیر یک زمانی تلویزیون چه شانی داشت! البته همان موقعها هم غرغر میکردیم. راستش به ما قدردانی را کمتر آموختهاند.