خاطرم هست یکمدتی دنبال مرغ تکپا بودم | از همان بچگی که مادر می گفت: فلانی مرغش یه پا داره! | همیشه دلم میخواست برم و مرغ فلانی رو ببینم. یهبار حتی بین حرفهاش به خاله گفت: تو هم مرغت فقط یهپا داره!!! | اما خاله که مرغ نداشت، تازه از مرغم بدش میومد | و من تمام خانه و انباریاش را گشتم که شاید این مرغ عجیب را ببینم | اما نبود که نبود! | چند وقتی هم با مادر و خاله سرسنگین شدم که شما مرغ جادویی را قایم کرده و نشانم نمیدهید! | بعدها بدونهیچ توضیحی از من خواستند دیگر از مرغ یکپا حرفی نزنم! | حتی با سیمرغ افسانهای مقایسهاش کردند که برایم زیاد خوشایند نبود؛ مقایسه مرغ و سیمرغ! | روزگارخوشیبودها؛ پنجششسالگی.
بعدتر فهمیدم هرکس ازین مرغها دارد، هرکار دلش میخواهد انجام میدهد | فکرکردم خوب میشد اگر من هم یکی از آن مرغهای یکپا داشتمها | فکرش را بکن، لابد آنوقت میتوانم همه را مجبور کنم که طبق خواست من رفتار کنند، چهشود؟! | حتی فکر کردن به این موضوع قندهای قندان را در دلم ذوب میکند؛ | اما نه، دیابت در خانواده ما کمی ارثی است و جز بیماریهای ریز و درشت، و موهای جوگندمیام چیزی از اجدادمان به ما نرسیده | کاش حداقل بهازای اینهمه، یک مرغ یکپا به من میدادند!