فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ فلک» ثبت شده است

خاطرم هست یک‌مدتی دنبال مرغ تک‌پا بودم | از همان بچگی که مادر می گفت: فلانی مرغش یه پا داره! | همیشه دلم می‌خواست برم و مرغ فلانی رو ببینم. یه‌بار حتی بین حرف‌هاش به خاله گفت: تو هم مرغ‌ت فقط یه‌پا داره!!! | اما خاله که مرغ نداشت، تازه از مرغم بدش میومد | و من تمام خانه و انباری‌اش را گشتم که شاید این مرغ عجیب را ببینم | اما نبود که نبود! | چند وقتی هم با مادر و خاله سرسنگین شدم که شما مرغ جادویی را قایم کرده و نشانم نمی‌دهید! | بعدها بدون‌هیچ توضیحی از من خواستند دیگر از مرغ یک‌پا حرفی نزنم! ‌| حتی با سیمرغ افسانه‌ای مقایسه‌اش کردند که برایم زیاد خوشایند نبود؛ مقایسه مرغ و سیمرغ! | روزگارخوشی‌بودها؛ پنج‌شش‌سالگی.

بعدتر فهمیدم هرکس ازین مرغ‌ها دارد، هرکار دلش می‌خواهد انجام می‌دهد | فکرکردم خوب می‌شد اگر من هم یکی از آن مرغ‌های یک‌پا داشتم‌ها | فکرش را بکن، لابد آن‌وقت می‌توانم همه را مجبور کنم که طبق خواست من رفتار کنند، چه‌شود؟! | حتی فکر کردن به این موضوع قندهای قندان را در دلم ذوب می‌کند؛ | اما نه، دیابت در خانواده ما کمی ارثی است و جز بیماری‌های ریز و درشت، و موهای جوگندمی‌ام چیزی از اجدادمان به ما نرسیده | کاش حداقل به‌ازای این‌همه، یک مرغ یک‌پا به من می‌دادند!

 

نیم یادداشت | یاسین | آبان 1402

از کِثرت زخمِ شِکنِ دل ‌چو تُرنجیم
ما گولِ ترحّم نخوریم، عاریه‌سنجیم

تنها سَر گیسوی تو سِرّ دل‌مان شد
بر هر گذری پا نَنهیم، در پی گنجیم

ز سرتاسر عالم طلب‌م نیست جز آن‌که؛
پلکی بزن آرام که دیوانه‌ی غَنجیم

هرگز طلبِ آسودگی از عشق نکردیم
مجنون‌تر از آنیم که از عشق برنجیم

-یاسین/مهر١۴٠٢

اصطلاح «مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان» به این معناست که اگر نفعی نمی رسانی، لااقل مزاحمت و دردسر هم ایجاد نکن. این مثل در واقع بخشی از شعر یکی از حکایت های گلستان سعدی است که در باب چهارم آن آمده است و شنیدن آن خالی از لطف نیست.

آورده اند که؛
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و او را ثنا گفت ، امیر دزدان دستور داد جامه آن بینوا را از تنش برکشیدند و از ده بیرون کردند . شاعر برهنه و بخت برگشته در سرما می رفت تا خود را به سرپناهی برساند ، که سگان آن آبادی به ناگهان به دنبال او افتادند ، خواست تا سنگی بردارد و سگ ها را با آن از خود دور کند اما زمین یخ بسته بود و سنگ از زمین کنده نمی شد در همان حال زار شاعر گفت : «این حرامزاده مردمان هستند که سنگ را بسته و سگ را گشوده اند !»
امیر دزدان از دور این سخن بشیند و بخندید و گفت : «ای حکیم از من چیزی بخواه» ، گفت : «جامهٔ خود را خواهم اگر از روی کرم انعام فرمایی .»

امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

من با جنونِ این‌شبِ دیوانه جُفتم
در فکرِ او بودم هر باری که خُفتم

او نیز با چشمانِ خود مرا صدا زد
من نیز از چشمانِ او غم می‌شِنُفتم

غیر از هزاران سنگ، پیشِ پای نحیفم
عشق‌‌ات اگر سنگم زند، گنجشکِ مُفتم

خیزِ کبوتر سوی تو از گُشنگی نیست
از عَمد می‌خواهم به دام‌ات بیوفتم

یک‌عُمر جنگیدیم با یکدیگر ای‌دل
دیرست ولی لعنت به‌هر «کاشی» که گفتم

-یاسین، شهریور١۴٠٢

یه زمانی اولین حرکت من برای شروع هر کار خریدن دفترچه بود! چیو می‌خواستم یادداشت کنم که این همه دفترچه خریدم؟!

کاریکاتور تخم مرغ | پایگاه تحلیلی خبری آفتاب جنوب

یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید: | بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: | برادرم دیوانه‌ است، و فکر می‌کند مرغ است! | روانکاو به او می‌گوید: خوب چرا پیش من نمی‌آوریش؟ | جواب می‌گیرد که: چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم!

خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره برخی روابطِ سمی انسانی است | این روابط که ممکن است کاری، اجتماعی یا عاطفی باشند؛ کاملا غیر منطقی و احمقانه‌اند | ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌هایش احتیاج داریم! | درحالی‌که این روابط سمی می‌توانند بیشترین صدمه را در محیط کار یا حتی خانواده به ما وارد کنند.

کُنگره‌ی اَبروت شاهکارِ معماری‌ست
گردش زندگیم حول تو پرگاری‌ست

حرف بزن با من که عَلاجِ دردمی
که حرف‌های تو دکّان عطاری‌ست

ادامه می‌دهم حتی تو را در خواب
که خواب‌های من تعبیرِ بیداری‌ست

باز کرده‌است، باز طُرّه‌ی موی‌اش را
و این خبر یعنی؛ جای امیدواری‌ست

-یاسین/شهریور١۴٠٢

تو زنجیری که دل به پای‌اش بود
که عقل هم از خدای‌اش بود
شبیه فکری که ناخوانده
خوش‌آمد جایی که جای‌اش بود

-یاسین/٢٢شهریور١۴٠٢

وقتی دلتنگیِ آدم آغاز می‌گردد
بهانه‌های غربتِ آشفته، ساز می‌گردد
آ‌ن‌که به دست تو می‌رود از دست
بی‌شک به دست تو باز می‌گردد

یاسین | مهر1402

گِله‌ای نیست زُلف بپوشان و برو
امشبم چشمِ مرا باز بگریان و برو

تا ندانند رقیبان که مرا تَرک کنی
پیش‌ِچشم دگران مرا بخندان و برو

ما که با دیدن زلف تو خدا را دیدیم
پس برایم بگذار طُرّه‌ی ایمان و برو

گرچه شرمم نگذاشت بگویم از دلتنگی
اندکی صبر کن در شهر خراسان و برو

من سر از تن نشناسم در وقت وصال
باز نادیده‌بگیر این سروسامان و برو

روز هجران تو خو کرد به مستی مِی
رو بگیر از این مرد پریشان و برو

مانده بر شانه‌ی من تاری از آن موی کمند
زلفِ دیوانه‌ی عریان، دل‌بسوزان و برو

اگر از امیر خود سیر شدی پس برسان؛
تیغِ تیزی به فینِ کاشان و برو

-یاسین/مهر١۴٠٢