فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهریار» ثبت شده است

صبح دیرم شده بود هنوز مامان داشت لقمه می‌پیچید همونطور که داشتم کیفم رو میبستم و کاپشن‌ مشکی مو تنم میکردم، گفتم دیرم شده مامان، دارم میرم.
و رفتم! و لقمه تو دستای مامان موند. ساعتمو نگاه کردم، دیدم خوابیده. دوبار با دستم زدم روی صفحه‌اش هنوز اومدم یه غرولندی بکنم که این چه وقت خوابیدن ساعت لعنتی بود که دادش دراومد چی میزنی! چته! خودم وایستادم. گفتم غلط کردی این وقت صبح وایستادی عجله دارم راه بیوفت! گفت فقط که من واینستادم! ساعت گوشیتو ببین! اونم وایستاده بود! گفتم شماها چتونه؟! گفت مادر دعاکرده دیر نرسی! ما خر کی باشیم؟! گفتم یعنی الان همه ساعتا وایستادن؟! گفت آره حتی ساعت کلیسای لندن، حتی اونم وایستاد! گفتم یعنی الان همه الاف من موندن؟! گفت نه اشتباه نکن، تو رو خیلی داخل آدم حساب نمیکنیم اما مادر دعا کرده دیرت نشه دیگه! ما خر کی باشیم؟!
اومدم توی خیابون اصلی هنوز حواسم به ساعت بود. یهو یه کارگر از طبقه بالای ساختمون نیمه‌ساز کنار پیاده‌رو داد زد آقا آقا مراقبت کن. دیدم یه آجر صاف داره میاد سمتم. هنوز اومد بخوره توی سرم، کیفمو جلوی صورتم مانع کردم. دیدم خبری نشد. اما چیزیم زمین نخورد! آروم از بغل کیف نگاه کردم! دیدم پاره آجر بین زمین و آسمون مونده. گفت: حیف، حیف که مامانت الان برات آیت الکرسی خوند. گفتم خب الان تکلیف تو چی میشه؟! گفت من به درک، مادر ایت الکرسی خونده، من خر کی باشم این وسط! رد شو من بخورم کف آسفالت. یه قدم اومدم جلو، و خورد وسط آسفالت و پودر شد.
یه تاکسی جلو پام نگه داشت گفت آقا دیرت شده زود بشین بریم! گفتم نکنه توام میخوای بگی دعای مادر من خر کی باشم؟! گفت دعای مادر چیه؟! خرم خودتی، مگه شما آقای فلانی نیستی الان یه خانوم زنگ زد گفت تاکسی میخوای یه کیف قهوه‌ای دستته با یه کاپشن مشکی.
گفتم چرا! ولی لقمه‌م خونه جامونده. لقمه‌ی مادرم. گفت بشین باهم بریم بگیر از در خونه.

به یاد ندارم بخواهم کسی را ملاقات کنم اما شب قبل‌اش مقداری مطالعه پیرامون مسائل مربوط به او، یا به هرحال مسائلی که ممکن است در گفتگوی با او برایم ایجاد شود نکرده باشم. مثلا قبل از یک ملاقات سیاسی، دو شماره‌ی آخر روزنامه‌های شرق، خراسان، فرهیختگان، و نگاهی گذرا هم به سایت‌های فرارو، همشهری، اعتماد می‌اندازم. برای شرکت در یک جلسه‌ی اقتصادی حتما به تجارت آنلاین سر میزنم و دنیای اقتصاد را مطالعه میکنم. برای حضور در یک جمع دوستانه، حتما مقداری از اشعار سعدی را مجددا میخوانم. برای هم‌نشینی‌های خانوادگی هم اغلب خودم را آماده‌ی بحث خاصی نمیکنم چون "جمع" جای گفتگوی فعال نیست و هرگفتگویی در جمع‌های خانوادگی، اعتباری ندارد و بادهواست. من همیشه برای گفتگو احترام خاصی قائل بودم. برای آنها که دیدارشان میکنم احترامی بیشتر. بخاطر این عادتم، از خودم ممنونم. و توصیه میکنم شما هم اینطور باشید.

امروز مثل همیشه آمدم اسنپ بگیرم، آن‌قدر اذیت کرد که صرف‌نظرکردم و با تاکسی‌تلفنی محل تماس گرفتم. خداخدا می‌کردم راننده‌ی پرحرفی را نفرستند. چون هم مسیرطولانی بود، هم من حال و حوصله‌ی شنیدنِ هیچ حرفی را نداشتم. کاش میشد راننده‌ات را انتخاب کنی، مثلا پشت‌تلفن بگویی اگرممکن است برایم یک راننده کم‌حرف بفرستید! مرد جاافتاده‌ای بود با موهای یک‌دست سفید که البته ناشیانه رنگ‌شان کرده بود. طبیعتا مثل همیشه جوگندمی بودن موهای من آن هم در اوج سال‌های جوانی برای‌ش سوال بود و جواب ده‌ساله‌ی من مجددا باید تکرار میشد. گمان می‌کردم تا ٢٠سالگی جوگندمی بودن موهام عجیب باشد، ولی مثل اینکه همچنان عجیب است!
سرم را کردم توی گوشی‌ام و خودم را مشغول اخبار تک خطی کانال‌های تلگرامی کردم که راننده گفت؛ مردم خیلی کم حرف شدن آقا! من سال‌هاست راننده تاکسی‌ام، اسنپ‌مسنپ هم ندارم ولی مابقی بچه‌های آژانس هم پرسیدم این رو. اونام میگن مردم دیگه حرف نمیزنن!
گفتم شاید حرفی ندارند، کیفیت چاله‌چوله‌ها و آسفالت‌ها تغییری نکرده، اجناس هم همچنان مثل گذشته گران می‌شوند، همان اتفاقات ده‌سال پیش دارد می‌افتد، ده‌سال حرفش را زدند دیگه حالا حرف تازه‌ای نیست!
راننده گفت بی‌راه نمیگی شما، منتها یه مدل حرف‌نزدنِ دیگه‌ای دارند! یعنی حرف‌دارند ولی آن را نمی‌زنند! متوجه عرضم می‌شوید؟! 
هنوز ذهنم داشت تحلیل می‌کرد که منظورش امنیتی‌کردن ماجرا و دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد و... است، که ادامه داد؛  «عجیبه ولی! اینکه زبان وجود دارد تا باهاش حرف‌هایی که لازمه رو بگیم؛ بعد ما دورش می‌زنیم و تبدیل‌ش می‌کنیم به مدیومی برای نگفتن حرف‌هامان!»

حرف کوچکی نبود. سرم را برگرداندم دقیق‌تر نگاهش کردم. باخودم گفتم راننده‌تاکسی بودن هم شغل عمیقی‌ست برای تحلیل مردم! بشرط اینکه راننده‌تاکسی باشی، نه اسنپ!

-یاسین، زمستان١۴٠٢

تصویر یاسر سالاری

دستِ بلندِ آرزو تاکجا خواهدرسید؟
حاصل این جستجو تاکجا خواهدرسید؟

تکرار روزمره‌ی این همه تصویر توی‌هم
آیینه‌های روبرو تاکجا خواهدرسید؟

حرف‌های لالِ ما که جمله‌هایی کال شد؛ 
با زبانِ گفتگو تاکجا خواهدرسید؟

من شبی دست برآن زلف پریشان برده‌ام
اعتراف‌ِ مو به مو تاکجا خواهدرسید؟

حاصل رسوایی گریه یک مرد چیست؟
آبِ جوی آبرو تاکجا خواهدرسید؟

چندبرادر بوده‌اند اما یکی را گرگ خورد؛ 
این دروغِ خان‌عمو تاکجا خواهدرسید؟

جامه‌ی تَن اصل نیست اما تصورکن همین؛ 
تیزی خطِ اتو تاکجا خواهدرسید؟ 

-یاسین، یکم‌دی‌ماه‌چهارصدودو

یکی‌دوروزی‌ست تربت باران خوبی را تجربه می‌کند گرچه هنوز هم پائیز خشکی‌ست| دیروز بعدازظهر با رضا مختصری قدم زدیم | رضا از چرک سیاست گفت، من از عطر ادبیات | چنددقیقه قدم‌زدن زیر باران چیزی بود که برای مرتب کردن افکارم به آن نیاز داشتم | گمان می‌کنم هرکس دیگری هم نیاز دارد | البته پیش از بیرون آمدن از خانه باید بدانی "مسئله" چیست و بعد خودت را در معرض باران قرار بدهی | مقداری از راه را به اجبار با چندنفری که پشت سرما قدم میزدند هم‌مسیر شدیم که با گوشی‌شان همایون شجریان می‌شنیدند، بالاجبار ماهم باید می‌شنیدیم! | انگار می‌خواستند به زور باران را احساسی کنند | شاید کار بدی هم نباشد اما من معمولا این کار را نمی‌کنم | یعنی دنبال ادا نیستم برای درک احساساتم | میگذارم فکر، خودش بیاید سراغم، البته خودم را در معرض‌ش قرار میدهم | شمشادهای شهر مقداری هرس شده‌اند و تعداد کلاغ‌ها و برگ‌های خشک‌شده درختان بیشتر از روزهای گذشته است. | باران هم زده و برگه‌ها مثل چسب به آسفالت‌ها چسبیده‌اند | به خودم فکرمیکنم ترکیب رنگ قشنگی‌ست نارنجی پائیزی با پس‌زمینه‌ی مشکی! | انتهای گفتگوی منو رضا رسید به دمنوش بِه و حافظ و لیلی و مجنون | و درباره‌ی عینکی صحبت کردیم که مجنون به چشم‌اش می‌زده است | مختصری مباحثه کردیم و اتفاق نظر‌ها را پیدا کردیم | آدم‌ها از هربحثی باید یک اشتراک را پیدا کنند تا کلاف سر درگم نشود. بعد مدام پیرامون آن اشتراک، از اختلافات صحبت کنند و هرجا گمان کردند دارند مزخرف می‌گویند دوباره خودشان را به آن مرکز، به آن اشتراک برسانند و باز شروع کنند | روز خوبی بود.

#روزانه_نویسی | بیست‌وچهارم‌آذرچهارصدودو

چرا "خانه" و مفهوم‌آن برای‌ما این‌قدر پیش‌پاافتاده شده‌؟ | خانه یک محل بدیهی‌ست برای ما | خانه، جای و مکان من است | اشیا خانه اغلب‌شان با سلیقه‌ی من در ارتباط‌اند | آن‌جا کسانی جز من هستند که من آن‌ها را دوست‌دارم و آن‌ها مرا دوست‌دارند | حساب‌اش از دستم دررفته که چندبار در آن خندیده‌ام، چندبار ترسیده‌ام، چندبار ناراحت بودم و... | جمیع احساسات من در آنجا رخ داده است | کلی کتاب در آنجا خوانده‌ام | همین دیشب نعنا ردیفی از کتاب‌هایم را مرتب می‌کرد که صبح متوجه شدم آن‌ها را از سمت دیگرشان چیده طوری که حاشیه‌ی پشت جلد کتاب آن‌طرف افتاده است و دیگر نمی‌شود نام هرکتاب را دید | خانه محل رفت و آمد انسان‌هایی‌ست که به من مربوط‌اند | در نقطه به نقطه‌اش تجربه‌های مختلفی دارم | خانه، کلید دارد و کلید آن را فقط چندنفر دارند که هرروز باز و بسته‌اش می‌کنند | گاهی کلیدخانه را جا می‌گذارم و وقتی می‌مانم پشت در، دلم را غم می‌گیرد درحالی‌که می‌دانم تا چنددقیقه‌ی دیگر به هر نحوی در باز خواهد شد! | خانه، آدرس دارد مثلا خانه‌ی ما در کوچه‌ی علی‌اکبری‌ست و با گفتن این‌عنوان به راننده تاکسی می‌توانید به خانه‌ی ما برسید | خانه گاهی کثیف می‌شود، اما چون خانه‌ی ما است تمیزش می‌کنیم | گوشه‌ای از خانه گاهی تاریک می‌شود ولی چون مال ماست می‌توانیم برای‌ش چراغ بخریم | خانه باید فرش داشته باشد و تخت‌ها را باید درگوشه‌ی اتاق‌ها رها کرد برای قشنگی، اما روی فرش‌ها خوابید | خانه همیشه یکجاست و جایی نمی‌رود | ما گاهی از آن دور می‌شویم و باز به آن برمی‌گردیم |گاهی یک‌باره با خودم می‌گویم: باید خودم را ببرم خانه | گاهی باید خودم را ببرم خانه تا بخوابد | گاهی ببرم "من" را تا گوشه‌ای بنشیند با ماگ سفالی برگ‌نشان‌اش کتابی را باز کند و غرق شود | درهرخانه باید چندین گل باشد و هرروز به آنها رسیدگی شود، گل‌ها گله‌های اکسیژن را توی خانه رها می‌کنند |گاهی "من" خسته است و خانه خیلی خوب "من" را آسوده می‌کند | خانه "من" را از گردبادها حفظ می‌کند | "من" در خانه وحشت می‌کند اما خانه سرجای خودش می‌ایستد و با همه‌ی بادها و بوران‌ها روبرو می‌شود | نمی‌دانم اهالی بم نظرشان راجع به خانه چیست | اما جایی از زبان یک خانه در خرمشهر شنیدم که می‌گفت: من و خانه‌ها دیگر گمان می‌کردیم دولت نمی‌گذارد جنگ بشود! | نمی‌دانم چرا از شنیدن همین جمله‌ی کوتاه انگاری که قلبم را توی مشتم فشار بدهم، سینه‌ام تنگ شد | آن خانه‌هم غصه‌اش شد و کمی از پنجره‌هایش اشک ریخت | خُب، آن خانه را باید آرام کرد | خانه جای "آساییدن" است نه جای جنگ و رد گلوله بر پیکر و نیمه‌فروریخته | خانه به آدم حس مالکیت میدهد و نباید دست بیگانه بیوفتد چون کسی که خانه ندارد، هرچه داشته باشد باز انگار مالک هیچ است! | چون کسی‌که خانه ندارد، آدرس هم ندارد و نمی‌شود به او رسید |حالا شما بگویید اینکه "خانه" یک بدیهی‌ست، حرف صحیحی هست یا نه؟! | شما بگویید می‌شود بوی خانه را از کسی استشمام کرد یا نه؟! | می‌شود یک نفر، خانه‌ی کسی باشد یا نه؟!

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو|درراه‌خانه|یادداشت‌های پراکنده

الف:

بهترین هم صحبتی‌ها ، آن است که در آن کتابی معرفی شود، یا مصداقی در ادامه‌ی صحبت‌مان از کتابی آورده شود و خلاصه نام کتابی ذکر شود. طبیعتا در این شیوه‎‌ی ارزش گذاری، از نظر من مکالمه‌ای بعنوان گفتگوی خوب مطرح می‌شود که در آن نام کتاب‌های بیشتری آمده باشد و در یک کلام کتاب ازحالت انفعال خارج شود و مورداستفاده‌ درخارج از جلدش قرار بگیرد.

 

ب:

با اینکه کتاب‌ها را با یک پاراگراف در یک استوری معرفی کنیم زیاد موافق نیستم. یک پاراگراف هرچقدر هم که جذابیت داشته باشد وقتی نتواند با زندگی عجین شود عملا با یک تصویر زیبا تفاوتی ندارد. و من معتقدم کتاب فراتر از تصویر است به هزاران دلیل که میتوانیم راجبش صحبت کنیم. اما متن یک کتاب زمانی ارزش خودش را بالاتر میبرد که بتواند با آنچه در واقعیت برای ما رخ میدهد اتصالی پیدا بکند و آن‌جا تجربه‌های خوانده‌ی ما به کار بیایند. ولو اینکه در حد یک ضرب‌المثل یا یک بیت شعر باشد در یک سخنرانی!

 

ج:

پس از اتصال کتاب‌ها به زندگی، نکته‌ی دیگری که در کتاب‌خوانی موثر است اتصال کتاب‌ها به یکدیگر است.
در هر متن، متن کوچکتری وجود دارد و در دل آن متن کوچکتر، متن کوچکتر دیگری که به جهانی تازه راه دارد؛ درست مثل عروسک‌های ماتروشکای روسی که بنظر بی‌نهایت می‌آیند و بدین ترتیب ما از کتاب‌ها به کتاب‌ها می‌رسیم. و از متن‌ها به متن‌ها. این اتصال، شکوه مطالعه را به نمایش می‌گذارد.


-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو

جز برای اجبار شعرحفظی در دوران مدرسه به خاطر ندارم برای حفظ هیچ شعری اقدام خاصی کرده باشم | شعرهای بسیار از حفظ دارم اما به آن شیوه که جایی بنویسم و بارها بخوانم تا درخاطرم نقش ببندد، نبوده است | یعنی اصلا نفس حفظ کردن شعر هم این نیست که به زور حافظه را وادار کنی چیزی را یاد بگیرد | شعر اگه مثل کلام سعدی برجان آدمیزاد بشیند، پس از سال‌ها شاید دقیق با همان لغات نه، اما حدودش را در ذهن‌ش دارد.
خاطرم هست اولین بیتی که از سعدی حفظ کردم این بود:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار 
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
شما هم اگر اولین شعری را که حفظ کردید -در مدرسه یا بیرون از مدرسه- در خاطرتان هست اینجا بنویسید.

یاسین | اذرماه1402

یه تراشِ عتیقه‌داشتم از سال ١٣٨۴ دوره دبستانم. بعد چون بدنه‌ش برام خاطره‌انگیز بود ولی تیغه‌ش به‌مرور کُند میشد، میرفتم تراش می‌خریدم و تیغه‌هاشونو میذاشتم روی این. بعد این وسیله‌ای که بنده با خون دل به مدت ١٨سال نگه‌داشتم یه‌هفته‌ست گم شده!
همیشه فکرمیکردم یا به ورثه‌م میرسه یا یه سمسار با دغل‌بازی با مفت‌خری، از چنگ‌م درمیارش!

یاسین | آذرماه1402

به‌هرکه پای عشق مانْد گمانِ بد بزنند
مگرکه عشق‌فروشان، عشقِ نو بخرند

مرا به خوابِ‌خویش رهاکرد و گذشت
که خواب‌های عزیزش مرا کجا ببرند

به جز غمِ رفتن دگر چه باقی‌ماند
از نگاهِ ره‌گذران، دیگران ره‌گذرند

در آینه جز «تو» نبود در برابر «من»
به‌غفلت، آینه‌ها به‌جستجوی من‌اند

من آثارِ عشقِ توام در میان همه
تمامِ یارپرستان، شبیه یک نفرند

-یاسین، آذرماه‌چهارصدودو