امروز مثل همیشه آمدم اسنپ بگیرم، آنقدر اذیت کرد که صرفنظرکردم و با تاکسیتلفنی محل تماس گرفتم. خداخدا میکردم رانندهی پرحرفی را نفرستند. چون هم مسیرطولانی بود، هم من حال و حوصلهی شنیدنِ هیچ حرفی را نداشتم. کاش میشد رانندهات را انتخاب کنی، مثلا پشتتلفن بگویی اگرممکن است برایم یک راننده کمحرف بفرستید! مرد جاافتادهای بود با موهای یکدست سفید که البته ناشیانه رنگشان کرده بود. طبیعتا مثل همیشه جوگندمی بودن موهای من آن هم در اوج سالهای جوانی برایش سوال بود و جواب دهسالهی من مجددا باید تکرار میشد. گمان میکردم تا ٢٠سالگی جوگندمی بودن موهام عجیب باشد، ولی مثل اینکه همچنان عجیب است!
سرم را کردم توی گوشیام و خودم را مشغول اخبار تک خطی کانالهای تلگرامی کردم که راننده گفت؛ مردم خیلی کم حرف شدن آقا! من سالهاست راننده تاکسیام، اسنپمسنپ هم ندارم ولی مابقی بچههای آژانس هم پرسیدم این رو. اونام میگن مردم دیگه حرف نمیزنن!
گفتم شاید حرفی ندارند، کیفیت چالهچولهها و آسفالتها تغییری نکرده، اجناس هم همچنان مثل گذشته گران میشوند، همان اتفاقات دهسال پیش دارد میافتد، دهسال حرفش را زدند دیگه حالا حرف تازهای نیست!
راننده گفت بیراه نمیگی شما، منتها یه مدل حرفنزدنِ دیگهای دارند! یعنی حرفدارند ولی آن را نمیزنند! متوجه عرضم میشوید؟!
هنوز ذهنم داشت تحلیل میکرد که منظورش امنیتیکردن ماجرا و دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد و... است، که ادامه داد؛ «عجیبه ولی! اینکه زبان وجود دارد تا باهاش حرفهایی که لازمه رو بگیم؛ بعد ما دورش میزنیم و تبدیلش میکنیم به مدیومی برای نگفتن حرفهامان!»
حرف کوچکی نبود. سرم را برگرداندم دقیقتر نگاهش کردم. باخودم گفتم رانندهتاکسی بودن هم شغل عمیقیست برای تحلیل مردم! بشرط اینکه رانندهتاکسی باشی، نه اسنپ!
-یاسین، زمستان١۴٠٢