فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شطحیات» ثبت شده است

تا همین یکسال پیش، مربای توت فرنگی بوی شادی‌آوری داشت | این را به عنوان یک تجربه‌ی زیسته و بارها زیسته از من بپذیرید | چرا که بارها در خانه‌ی مادربزرگم دچارش شده‌ام | بوی مربای توت فرنگی ناشی از حجم زیادی توت فرنگی که توی قابلمه و سپس صافی‌ها بارها به دست مادربزرگ آبکشی میشد | او همیشه با دانه‌های سیاه روی توت فرنگی مشکل داشت | میگفت از کجا معلوم که اینا آلودگی نباشن | اما از جایی که علاقه‌ی شدیدی به خود توت فرنگی داشت -طبیعتا بنظر زنی از سال‌های هزاروسیصدوبیست- تنها راه مصرف توت فرنگی، بصورت مربا بود | چرا که به هرحال پخته می‌شد و میشد پذیرفت که آن دانه‌های سیاه هم در اثر حرارت زیاد، آلودگی خودشان را از دست داده باشند | مربای توت فرنگی جز ثابت سفره‌ی صبحانه‌ی مادربزرگ بود | من درهمان ایام کودکی، اغلب پیاله‌ای از مربای توت فرنگی را با دوستانم شریک میشدم | مربای توت فرنگی چاشنی بازی‌های کودکانه‌ی ما در کوچه‌ی مادربزرگ بود | حالا مادربزرگ یکسالی‌ست که دیگر دربین ما زندگی نمیکند | موهای‌ من از سیاه به جوگندمی زده‌اند | کودکی در آن کوچه بازی نمی‌کند | و بوی مربای توت فرنگی هم دیگر شادی‌آور نیست | حالا اگر از من پپرسید، بنظرم توی آن دانه‌های سیاهش نیز آلودگی دارد | و بهرصورت بعد از رفتن مادربزرگ، توت فرنگی دیگر مزیت خاصی ندارد.

-یاسین،یادداشت‌های‌پراکنده،زمستان‌چهارصدودو

ما سوختن عمر را جوانی شمریم
اندوه اگر روزی‌مان شد، بخوریم
غیرت نگذاردم که نالم به کسی
ما شِکوه‌ی دل را به نهان می‌سپریم

-یاسین، دی‌ماه‌چهارصدودو

پی‌نوشت: مصرع "غیرت نگذاردم که نالم به کسی" از رباعیات سعدی وام گرفته شده است.

به یاد ندارم بخواهم کسی را ملاقات کنم اما شب قبل‌اش مقداری مطالعه پیرامون مسائل مربوط به او، یا به هرحال مسائلی که ممکن است در گفتگوی با او برایم ایجاد شود نکرده باشم. مثلا قبل از یک ملاقات سیاسی، دو شماره‌ی آخر روزنامه‌های شرق، خراسان، فرهیختگان، و نگاهی گذرا هم به سایت‌های فرارو، همشهری، اعتماد می‌اندازم. برای شرکت در یک جلسه‌ی اقتصادی حتما به تجارت آنلاین سر میزنم و دنیای اقتصاد را مطالعه میکنم. برای حضور در یک جمع دوستانه، حتما مقداری از اشعار سعدی را مجددا میخوانم. برای هم‌نشینی‌های خانوادگی هم اغلب خودم را آماده‌ی بحث خاصی نمیکنم چون "جمع" جای گفتگوی فعال نیست و هرگفتگویی در جمع‌های خانوادگی، اعتباری ندارد و بادهواست. من همیشه برای گفتگو احترام خاصی قائل بودم. برای آنها که دیدارشان میکنم احترامی بیشتر. بخاطر این عادتم، از خودم ممنونم. و توصیه میکنم شما هم اینطور باشید.

امروز مثل همیشه آمدم اسنپ بگیرم، آن‌قدر اذیت کرد که صرف‌نظرکردم و با تاکسی‌تلفنی محل تماس گرفتم. خداخدا می‌کردم راننده‌ی پرحرفی را نفرستند. چون هم مسیرطولانی بود، هم من حال و حوصله‌ی شنیدنِ هیچ حرفی را نداشتم. کاش میشد راننده‌ات را انتخاب کنی، مثلا پشت‌تلفن بگویی اگرممکن است برایم یک راننده کم‌حرف بفرستید! مرد جاافتاده‌ای بود با موهای یک‌دست سفید که البته ناشیانه رنگ‌شان کرده بود. طبیعتا مثل همیشه جوگندمی بودن موهای من آن هم در اوج سال‌های جوانی برای‌ش سوال بود و جواب ده‌ساله‌ی من مجددا باید تکرار میشد. گمان می‌کردم تا ٢٠سالگی جوگندمی بودن موهام عجیب باشد، ولی مثل اینکه همچنان عجیب است!
سرم را کردم توی گوشی‌ام و خودم را مشغول اخبار تک خطی کانال‌های تلگرامی کردم که راننده گفت؛ مردم خیلی کم حرف شدن آقا! من سال‌هاست راننده تاکسی‌ام، اسنپ‌مسنپ هم ندارم ولی مابقی بچه‌های آژانس هم پرسیدم این رو. اونام میگن مردم دیگه حرف نمیزنن!
گفتم شاید حرفی ندارند، کیفیت چاله‌چوله‌ها و آسفالت‌ها تغییری نکرده، اجناس هم همچنان مثل گذشته گران می‌شوند، همان اتفاقات ده‌سال پیش دارد می‌افتد، ده‌سال حرفش را زدند دیگه حالا حرف تازه‌ای نیست!
راننده گفت بی‌راه نمیگی شما، منتها یه مدل حرف‌نزدنِ دیگه‌ای دارند! یعنی حرف‌دارند ولی آن را نمی‌زنند! متوجه عرضم می‌شوید؟! 
هنوز ذهنم داشت تحلیل می‌کرد که منظورش امنیتی‌کردن ماجرا و دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد و... است، که ادامه داد؛  «عجیبه ولی! اینکه زبان وجود دارد تا باهاش حرف‌هایی که لازمه رو بگیم؛ بعد ما دورش می‌زنیم و تبدیل‌ش می‌کنیم به مدیومی برای نگفتن حرف‌هامان!»

حرف کوچکی نبود. سرم را برگرداندم دقیق‌تر نگاهش کردم. باخودم گفتم راننده‌تاکسی بودن هم شغل عمیقی‌ست برای تحلیل مردم! بشرط اینکه راننده‌تاکسی باشی، نه اسنپ!

-یاسین، زمستان١۴٠٢

خواب دیدم در جمعی نشسته‌ام و این بیتم را "محال است به پایان برسد روزی درد-غم را با غم دیگر سپری باید کرد" با خطی‌خوش و بسیار بزرگ، پیش چشمم نوشته‌اند و صحبت راجع به این شعر است. استاد ابتهاج هم سوار هواپیما شده‌است و من برای اسقبالش به فرودگاه می‌روم و می‌گویم: «به خاطرم به زحمت افتادین استاد» توی دلم نگران سن و‌سال‌ش هستم و او با متانت می‌گوید: «اصلا مسئله‌ای نیست، من برای شعر به هرجایی می‌روم. راستی از درخت سیب خانه‌تان چه خبر؟» و از او وقت می‌گیرم که حتما ساعتی را در خانه‌ما بگذراند پیش درخت سیب. سایه می‌گوید: «مسئله‌ای نیست، سیب هم شعر است، اما ارغوان چیز دیگری‌ست!» و بعد سراغ استاد شجریان را از من می‌گیرد. میگویم: استاد صبح زود رسیدند و برای گذراندن وقت تا آرامگاه فردوسی رفتند که الساعه تلفن کردم و نزدیک‌اند به ما. سایه می‌گوید: «پس می‌مانیم تا بیاید شجریان. بعد میپرسد پس که اینطور "محال است به پایان برسد روزی درد" بله؟؟ این را تو گفتی؟!» تایید میکنم. سایه میپرسد: «حالا مصرع اول‌ات را قبول دارم اما دومی چیز دیگری‌ست، غم را با غم دیگر سپری...» و کلام‌اش قطع می‌شود. «شجریان، پسرش را هم آورده؟ همایون را؟»
میگویم: بله استاد، ایشان هم مارا همراهی میکنند. سایه آرام زمزمه می‌کند: «غم را با غم دیگر سپری باید کرد...غم را با غم دیگر سپری باید کرد... خب دنیا جای غریبی‌ست شاعرجوان...شاعر از همه غریبه‌تر است...انگار شاعر به زبان جادوگران حرف میزند، حرف ما را نمی‌فهمند، میدانی که چه می‌گویم؟؟»

کاش می‌شد دنیا را بگذاریم برای هرکس میل‌اش به دروغ و دزدی و خیانت و نفاق است. و با چندنفر آدم برویم یه گوشه‌ی جهان، برای خودمان زندگی کنیم.

درجامعه‌ای که همه از اوضاع کف بازارش مطلع هستیم هرکسی در یک نقطه به جوش می آید، مقداری سرریز می‌کند، و در حضور وابستگی‌های ملی و دینی دوباره خودش را بازآفرینی می‌کند، و منتظر می‌نشیند تا اگر مسئول، مجدد او را به نقطه‌ی جوش رساند باز خودش را سرریز کند و...  | هرکدام از ما با هرمیزان از وابستگی‌های ملی یا دینی، نقطه‌ی جوشی داریم | منظورم از ما، مردم ساده است، نه مسئول و نه نخبه | و بقول حافظ آن‌کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟! | در این جامعه و با این‌همه دلیل برای به رسیدن به نقطه‌ی جوش، در کنار ما، عموهای فیتیله‌ای، عادل فردوسی‌پور، عمو پورنگ، سروش صحت، عموقناد و... هم زندگی می‌کنند | بی‌شک آن‌ها به ما نزدیکترند تا مثلا فلان مسئولی که هرکاری میکند تا اقازاده‌اش در شمال تهران زمین‌خواری کند و... | اما عموپورنگ و عموقناد و سروش صحت و...  هم نقطه‌ی جوشی دارند و یک‌باره به جوش می‌آیند، و سرریز می‌شوند اما همه‌شان مثل ما می‌مانند باز تا نقطه‌ی جوش بعدی | مسئول -که خودش دلیل این نقطه‌ی جوش است- و براساس مصالح کار می‌کند، نه براساس حقایق، ما را که مردم عادی هستیم با کلماتی مثل مردم فهیم و مقاوم خطاب می‌کند و خلاصه زر مفتی می‌زند و... | اما همان مسئول، عموپورنگ و سروش صحت و عادل فردوسی‌پور و... را برای رسیدن‌شان به همان نقطه‌ی جوش، از کار بی‌کار می‌کند | بعد باز همان مسئول، در مواجهه با ساسی مانکن و ساخت ابتذال در بین کودکان و نوجوانان ابراز نگرانی می‌کند | و "از پشیمانی چه سود اکنون که کار از دست رفت!" | چندسال است ساسی‌مانکن به راحتی آب خوردن، با اشعاری فاقد از معنا، با سرهم کردن مقداری قافیه های مبتذل، هرچه می‌سازد ده‌برابر سلام‌فرمانده‌ که به زور پول‌های دولتی تولید شده بود، گوش نوجوانان را مشغول خودش می‌کند | و در تازه‌ترین اثرش نقش عموقناد را بازی می‌کند که معنا را واضح‌تر میکند! | اراده‌ی ساسی‌مانکن و شناخت مخاطب هدف‌اش، به مراتب جلوتر از وزیر فرهنگ و وزیر آموزش و پرورش و هزاران نهاد فرهنگی ماست | حالا فرزند شما به جای عموقناد، ترانه‌ی جدید ساسی را با هزار اصطلاح جنسی برای‌تان از بر می‌خواند!

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو|#نیم_یادداشت

جز برای اجبار شعرحفظی در دوران مدرسه به خاطر ندارم برای حفظ هیچ شعری اقدام خاصی کرده باشم | شعرهای بسیار از حفظ دارم اما به آن شیوه که جایی بنویسم و بارها بخوانم تا درخاطرم نقش ببندد، نبوده است | یعنی اصلا نفس حفظ کردن شعر هم این نیست که به زور حافظه را وادار کنی چیزی را یاد بگیرد | شعر اگه مثل کلام سعدی برجان آدمیزاد بشیند، پس از سال‌ها شاید دقیق با همان لغات نه، اما حدودش را در ذهن‌ش دارد.
خاطرم هست اولین بیتی که از سعدی حفظ کردم این بود:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار 
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
شما هم اگر اولین شعری را که حفظ کردید -در مدرسه یا بیرون از مدرسه- در خاطرتان هست اینجا بنویسید.

یاسین | اذرماه1402

دلم برای تلویزیونی که در چشم باد را پخش میکرد تنگ‌تر است تا تلویزیونی که کتاب‌باز داشت!و من هربار ازین سریال آن بخش را ویژه‌تر نگاه می‌کنم که بیژن و لیلی سوار بر اسب در دشت‌ها می‌گردند و زیر درخت می‌نشینند و در حالی که باد گندم‌زارها را تاب می‌دهد، آواز  کودکی‌شان را‌ با هم می‌خوانند. سریال زنده‌ای بود. یادش بخیر یک زمانی تلویزیون چه شانی داشت! البته همان موقع‌ها هم غرغر می‌کردیم. راست‌ش به ما قدردانی را کمتر آموخته‌اند.

عشق موتور محرک قلب است | بنابراین؛ احتیاج به عشق در تاهل از تجرد هم بیشتر است | و بنابراین؛ آنچه از عشق در دوران تجرد درک می‌کنید | گرچه سوزان‌تر است | اما همه‌ی عشق نیست.
#بگو_یاسین_گفت