فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شطحیات» ثبت شده است

عشق موتور محرک قلب است | بنابراین؛ احتیاج به عشق در تاهل از تجرد هم بیشتر است | و بنابراین؛ آنچه از عشق در دوران تجرد درک می‌کنید | گرچه سوزان‌تر است | اما همه‌ی عشق نیست.
#بگو_یاسین_گفت

آدمیزادی چه میخواهد برای جستجو
رَدّی از عشق و کمی هم آرزو

تَرک باید کرد غرور خویش را
از زبان خود، زَهر نیش را

عقل میوه‌ی صبر است و گوش
چشم را از دیدن نقصان مَپوش

از هراس آینده‌ی پنهان نخوان
تو قدم بُگذار در راه و نمان

چه خطاها که به ظاهر فرصتند
بس خطرها که به باطن نعمتند

تو خطرها را به جان خود بخر
گر خدا داری چه باکی از خطر؟

-یاسین/آبان١۴٠٢

اصطلاح «مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان» به این معناست که اگر نفعی نمی رسانی، لااقل مزاحمت و دردسر هم ایجاد نکن. این مثل در واقع بخشی از شعر یکی از حکایت های گلستان سعدی است که در باب چهارم آن آمده است و شنیدن آن خالی از لطف نیست.

آورده اند که؛
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و او را ثنا گفت ، امیر دزدان دستور داد جامه آن بینوا را از تنش برکشیدند و از ده بیرون کردند . شاعر برهنه و بخت برگشته در سرما می رفت تا خود را به سرپناهی برساند ، که سگان آن آبادی به ناگهان به دنبال او افتادند ، خواست تا سنگی بردارد و سگ ها را با آن از خود دور کند اما زمین یخ بسته بود و سنگ از زمین کنده نمی شد در همان حال زار شاعر گفت : «این حرامزاده مردمان هستند که سنگ را بسته و سگ را گشوده اند !»
امیر دزدان از دور این سخن بشیند و بخندید و گفت : «ای حکیم از من چیزی بخواه» ، گفت : «جامهٔ خود را خواهم اگر از روی کرم انعام فرمایی .»

امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان

من با جنونِ این‌شبِ دیوانه جُفتم
در فکرِ او بودم هر باری که خُفتم

او نیز با چشمانِ خود مرا صدا زد
من نیز از چشمانِ او غم می‌شِنُفتم

غیر از هزاران سنگ، پیشِ پای نحیفم
عشق‌‌ات اگر سنگم زند، گنجشکِ مُفتم

خیزِ کبوتر سوی تو از گُشنگی نیست
از عَمد می‌خواهم به دام‌ات بیوفتم

یک‌عُمر جنگیدیم با یکدیگر ای‌دل
دیرست ولی لعنت به‌هر «کاشی» که گفتم

-یاسین، شهریور١۴٠٢

تلاش برای «ایرانی سرسبز»

پارسال پاییز توی پادگان می‌گذشت | توی یه محیط بی‌روح، دستوری، با نظمی آزاردهند | همراهِ شانه‌هایی با اسلحه‌های گرمی که البته بسیار سرد بودند | اما یک چیز را کاملا خاطرم هست که همیشه آزارم میداد؛ | دائم صدای قارقار کلاغ میومد | فکر کنم تابه‌حال اینجا نگفتم؛ | صدای کلاغ خیلی بهم استرس میده و ذهنم رو بهم می‌ریزه | کلاغ، پرنده‌ی شومی نیست | اما قارقارش، نمیدونم با دلم چیکار میکنه!

بوسید همچو تیغ
زخمی چُنان عمیق
که میتوان درآن
درختی از جنون
کاشت و ناگهان
خود را به دار کشید

 

آدم مگر چه کرد
با فهم عمق درد
که از شعور عشق
آن قدر یکه خورد
که خود را به غار کشید

 

علاف صبر نباش
شبیه قبر نباش
کاری به کار عشق
هرگز نداشته باش
از ترس فکر خود
خود را به کار کشید

 

-یاسین، آبان چهارصدودو

کاریکاتور تخم مرغ | پایگاه تحلیلی خبری آفتاب جنوب

یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید: | بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: | برادرم دیوانه‌ است، و فکر می‌کند مرغ است! | روانکاو به او می‌گوید: خوب چرا پیش من نمی‌آوریش؟ | جواب می‌گیرد که: چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم!

خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره برخی روابطِ سمی انسانی است | این روابط که ممکن است کاری، اجتماعی یا عاطفی باشند؛ کاملا غیر منطقی و احمقانه‌اند | ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌هایش احتیاج داریم! | درحالی‌که این روابط سمی می‌توانند بیشترین صدمه را در محیط کار یا حتی خانواده به ما وارد کنند.

شبیه سایه ای شدم افتاده روی قاب تو
غبار خسته ای که خفت کنار رختخواب تو
امیدوار نکن مرا به هیچ چیز این جهان
که ناامیدم از همه، دلخوش به ارتکاب تو

-یاسین/آبان1402

مِهر دیروز، فردا به نفرین می‌رسد
با دعای مرگ، ذکر آمین می‌رسد

بی‌خبر بودن به‌نوعی نعمت است
از در و دیوار، اخبار غمگین می‌رسد

از پسِ طوفان، آرامش ندارد حاصلی
بعد خوکردن به درد، مرفین می‌رسد

چون زمین خوردی حتما برای دیدن‌ات
آنکه زجرت داده زودتر به بالین می‌رسد

ما از آغاز با اشک به دنیا آمدیم
بارالها، کی لبخند شیرین می‌رسد؟

 

-یاسین، آبان چهارصدودو

انقلابی کن در حریم جامه‌ام
تا تو را لمس کنم با شامه‌ام
بی‌گمان راهی نگشته سوی‌تو
از هراسِ ‌بی‌جوابی، نامه‌ام!

 

-یاسین/آبان‌چهارصدودو