تابستان عمو اسدالله که نظامی بود، دست زنش را گرفت و از کرمان آمد پیش ما. عروسی شان را ندیده بودیم. عروس هم ما را ندیده بود. عروس چهارده، پانزده ساله بود و خود عمو هم بیست و دو، سه ساله. خدا می داند چه قدر خوشحال شدیم. ننه بابا از یک ماه قبلش هی تدارک دیده بود که جلوی عروس سرفراز باشد. وقتی آمدند برای من هم پیراهن زرد با گل های صورتی آوردند و بلبلی که تویش آب می ریختم. توی بلبل آب می ریزم، لب هایم را می چسبانم به دم بلبل. دم بلبل سوراخ است. فوت می کنم. نفسم از سوراخ دم می رود و می خورد به آبی که شکمش را پر کرده. به جای قل قل، چهچه می زند. نمی دانم که جنس بلبل از چیست، خوب نگاهش می کنم. از شیشه نیست. قرمز است و وقتی توش فوت می کنم، آب را می بینم که از هوای نفسم می جوشد.
نیچه داد میزد:" امید؟ امید دیو آخر است! در کتابم، انسانی، بیش از حد انسانی مطرح کردم که هنگامیکه جعبهی پاندورا باز شد و زشتیهایی که زئوس در آن گذاشته بود، به دنیای انسانها فرار کرده بودند، یک زشتی نهایی که کسی آن را نمیشناخت، در جعبه باقی ماند: امید.
از آن زمان به بعد انسان به اشتباه این جعبه و امید درون آن را، صندوق خوش اقبالی میداند. اما ما آرزوی زئوس را فراموش کردهایم. او آرزو کرده بود که انسان به آزار خود ادامه دهد. امید بدترین بلا است زیرا عذاب را ادامه میدهد."وقتی نیچه گریست - اروین د. یالوم