فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاسین» ثبت شده است

گاهی می‌دانیم رفتاری اشتباه است اما صدایمان در‌نمی‌آید | انگار همه دارند کار درست را انجام می‌دهند و این ماییم که اشتباه می‌کنیم | به نوعی مسخ شدیم | وقتی رفتار اشتباهی را تحمل می‌کنیم تبدیل می‌شود به فرهنگ عمومی | صداهایِ درستِ خاموش، فرهنگ غلط را پروار می‌کند | بنابراین راجع‌به اشتباهات حرف بزنید | اجازه ندید یک حرکت غلط تنها بدلیل چندلایک توسط جامعه قبول شود.

نه از تشویق جَوگیرم
نه از تحقیر دلگیرم
نه تکرارِ کسی هستم
نه حتی از خودم سیرم

یه روز مُدام می‌بُردم
یه روز شکست می‌خوردم
یه شب مستم از لبخند
یه شب ساکت‌و افسرده‌م

منم آدمم، آدم
منم لازمه تعمیرشم
منم میشه یه وقتایی
با خدای‌خودم درگیرشم

منم آدمم، آدم
منم هربار که افتادم
نشستم اشکمو ریختم؛
ولی دوباره ایستادم

هنوز ادامه دارم
منم یه قصه‌ی زنده‌م
نه مُجرمم، نه مختومم
هنوز بازه پرونده‌م

هنوز ممکنه تو راهی
برم که برگشته باشم
همین خوبه هنوزم من
میتونم خسته باشم

یه‌وقتی میل بغل دارم
یه روز از لمس بیزارم
منم یه آدمم دیگه
روزِ خوب و بد دارم

منم آدمم، آدم
منم یه مُشتْ انتخابم
باید بیدار بمونم چون؛
بعد مرگ کلی میخوابم

منم آدمم، آدم
منم لازمه تعمیرشم
منم میشه یه وقتایی
با خدای‌خودم درگیرشم

منم آدمم، آدم...

-یاسین، بهمن چهارصدودو

یادش بخیر یه زمانی توی همین دی ماه بی‌چیز، یه بارون‌هایی میومد که نصف شب از خواب بیدارت میکرد. و آدم دوباره با سمفونی بارونی چشماش گرم میشد و خواب، عجب خوابی.

صبح دیرم شده بود هنوز مامان داشت لقمه می‌پیچید همونطور که داشتم کیفم رو میبستم و کاپشن‌ مشکی مو تنم میکردم، گفتم دیرم شده مامان، دارم میرم.
و رفتم! و لقمه تو دستای مامان موند. ساعتمو نگاه کردم، دیدم خوابیده. دوبار با دستم زدم روی صفحه‌اش هنوز اومدم یه غرولندی بکنم که این چه وقت خوابیدن ساعت لعنتی بود که دادش دراومد چی میزنی! چته! خودم وایستادم. گفتم غلط کردی این وقت صبح وایستادی عجله دارم راه بیوفت! گفت فقط که من واینستادم! ساعت گوشیتو ببین! اونم وایستاده بود! گفتم شماها چتونه؟! گفت مادر دعاکرده دیر نرسی! ما خر کی باشیم؟! گفتم یعنی الان همه ساعتا وایستادن؟! گفت آره حتی ساعت کلیسای لندن، حتی اونم وایستاد! گفتم یعنی الان همه الاف من موندن؟! گفت نه اشتباه نکن، تو رو خیلی داخل آدم حساب نمیکنیم اما مادر دعا کرده دیرت نشه دیگه! ما خر کی باشیم؟!
اومدم توی خیابون اصلی هنوز حواسم به ساعت بود. یهو یه کارگر از طبقه بالای ساختمون نیمه‌ساز کنار پیاده‌رو داد زد آقا آقا مراقبت کن. دیدم یه آجر صاف داره میاد سمتم. هنوز اومد بخوره توی سرم، کیفمو جلوی صورتم مانع کردم. دیدم خبری نشد. اما چیزیم زمین نخورد! آروم از بغل کیف نگاه کردم! دیدم پاره آجر بین زمین و آسمون مونده. گفت: حیف، حیف که مامانت الان برات آیت الکرسی خوند. گفتم خب الان تکلیف تو چی میشه؟! گفت من به درک، مادر ایت الکرسی خونده، من خر کی باشم این وسط! رد شو من بخورم کف آسفالت. یه قدم اومدم جلو، و خورد وسط آسفالت و پودر شد.
یه تاکسی جلو پام نگه داشت گفت آقا دیرت شده زود بشین بریم! گفتم نکنه توام میخوای بگی دعای مادر من خر کی باشم؟! گفت دعای مادر چیه؟! خرم خودتی، مگه شما آقای فلانی نیستی الان یه خانوم زنگ زد گفت تاکسی میخوای یه کیف قهوه‌ای دستته با یه کاپشن مشکی.
گفتم چرا! ولی لقمه‌م خونه جامونده. لقمه‌ی مادرم. گفت بشین باهم بریم بگیر از در خونه.

کاش می‌شد دنیا را بگذاریم برای هرکس میل‌اش به دروغ و دزدی و خیانت و نفاق است. و با چندنفر آدم برویم یه گوشه‌ی جهان، برای خودمان زندگی کنیم.

درجامعه‌ای که همه از اوضاع کف بازارش مطلع هستیم هرکسی در یک نقطه به جوش می آید، مقداری سرریز می‌کند، و در حضور وابستگی‌های ملی و دینی دوباره خودش را بازآفرینی می‌کند، و منتظر می‌نشیند تا اگر مسئول، مجدد او را به نقطه‌ی جوش رساند باز خودش را سرریز کند و...  | هرکدام از ما با هرمیزان از وابستگی‌های ملی یا دینی، نقطه‌ی جوشی داریم | منظورم از ما، مردم ساده است، نه مسئول و نه نخبه | و بقول حافظ آن‌کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟! | در این جامعه و با این‌همه دلیل برای به رسیدن به نقطه‌ی جوش، در کنار ما، عموهای فیتیله‌ای، عادل فردوسی‌پور، عمو پورنگ، سروش صحت، عموقناد و... هم زندگی می‌کنند | بی‌شک آن‌ها به ما نزدیکترند تا مثلا فلان مسئولی که هرکاری میکند تا اقازاده‌اش در شمال تهران زمین‌خواری کند و... | اما عموپورنگ و عموقناد و سروش صحت و...  هم نقطه‌ی جوشی دارند و یک‌باره به جوش می‌آیند، و سرریز می‌شوند اما همه‌شان مثل ما می‌مانند باز تا نقطه‌ی جوش بعدی | مسئول -که خودش دلیل این نقطه‌ی جوش است- و براساس مصالح کار می‌کند، نه براساس حقایق، ما را که مردم عادی هستیم با کلماتی مثل مردم فهیم و مقاوم خطاب می‌کند و خلاصه زر مفتی می‌زند و... | اما همان مسئول، عموپورنگ و سروش صحت و عادل فردوسی‌پور و... را برای رسیدن‌شان به همان نقطه‌ی جوش، از کار بی‌کار می‌کند | بعد باز همان مسئول، در مواجهه با ساسی مانکن و ساخت ابتذال در بین کودکان و نوجوانان ابراز نگرانی می‌کند | و "از پشیمانی چه سود اکنون که کار از دست رفت!" | چندسال است ساسی‌مانکن به راحتی آب خوردن، با اشعاری فاقد از معنا، با سرهم کردن مقداری قافیه های مبتذل، هرچه می‌سازد ده‌برابر سلام‌فرمانده‌ که به زور پول‌های دولتی تولید شده بود، گوش نوجوانان را مشغول خودش می‌کند | و در تازه‌ترین اثرش نقش عموقناد را بازی می‌کند که معنا را واضح‌تر میکند! | اراده‌ی ساسی‌مانکن و شناخت مخاطب هدف‌اش، به مراتب جلوتر از وزیر فرهنگ و وزیر آموزش و پرورش و هزاران نهاد فرهنگی ماست | حالا فرزند شما به جای عموقناد، ترانه‌ی جدید ساسی را با هزار اصطلاح جنسی برای‌تان از بر می‌خواند!

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو|#نیم_یادداشت

جز برای اجبار شعرحفظی در دوران مدرسه به خاطر ندارم برای حفظ هیچ شعری اقدام خاصی کرده باشم | شعرهای بسیار از حفظ دارم اما به آن شیوه که جایی بنویسم و بارها بخوانم تا درخاطرم نقش ببندد، نبوده است | یعنی اصلا نفس حفظ کردن شعر هم این نیست که به زور حافظه را وادار کنی چیزی را یاد بگیرد | شعر اگه مثل کلام سعدی برجان آدمیزاد بشیند، پس از سال‌ها شاید دقیق با همان لغات نه، اما حدودش را در ذهن‌ش دارد.
خاطرم هست اولین بیتی که از سعدی حفظ کردم این بود:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار 
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
شما هم اگر اولین شعری را که حفظ کردید -در مدرسه یا بیرون از مدرسه- در خاطرتان هست اینجا بنویسید.

یاسین | اذرماه1402

به‌آدما فرصت حرف‌زدن بدیم و به خودمونم فرصت گوش‌دادن و تجزیه و تحلیل‌کردن حرفای اونا رو.
اینجوری حداقل‌ش اینه که تصمیم محکم‌تری می‌گیریم.

یه تراشِ عتیقه‌داشتم از سال ١٣٨۴ دوره دبستانم. بعد چون بدنه‌ش برام خاطره‌انگیز بود ولی تیغه‌ش به‌مرور کُند میشد، میرفتم تراش می‌خریدم و تیغه‌هاشونو میذاشتم روی این. بعد این وسیله‌ای که بنده با خون دل به مدت ١٨سال نگه‌داشتم یه‌هفته‌ست گم شده!
همیشه فکرمیکردم یا به ورثه‌م میرسه یا یه سمسار با دغل‌بازی با مفت‌خری، از چنگ‌م درمیارش!

یاسین | آذرماه1402

به‌هرکه پای عشق مانْد گمانِ بد بزنند
مگرکه عشق‌فروشان، عشقِ نو بخرند

مرا به خوابِ‌خویش رهاکرد و گذشت
که خواب‌های عزیزش مرا کجا ببرند

به جز غمِ رفتن دگر چه باقی‌ماند
از نگاهِ ره‌گذران، دیگران ره‌گذرند

در آینه جز «تو» نبود در برابر «من»
به‌غفلت، آینه‌ها به‌جستجوی من‌اند

من آثارِ عشقِ توام در میان همه
تمامِ یارپرستان، شبیه یک نفرند

-یاسین، آذرماه‌چهارصدودو