فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ فلک» ثبت شده است

تمام طول بهار را در ایام سربازی از کنار گل‌فروشی بازارروز رد میشدم | یعنی تمام راه را قدم میزدم برای اینکه برسم به آنجا | چیزی بین ساعت پنج‌ونیم تا  شش صبح | معمولا گل‌هایش را بخصوص جعبه بنفشه‌ها را جمع نمی‌کند و می‌گذارد تا صبح بیرون مغازه بمانند | تعدادی از درختچه‌هایش هم بیرون بود | هوای بهار هم حقیقتا دیوانه‌کننده است | خودبه‌خود درهوا رایحه‌ی عجیبی پیچیده که کسی نامش را نمیداند اما خوب حسش میکند | گل که جای خود دارد، آدم دوست دارد ریه‌هایش را هم سحرهای فروردین و اردیبهشت، بگذارد لب پنجره هوای تازه بخورند | بی‌دلیل نبود پدربزرگ تا پیش از آنکه مدرسه‌ای بشویم، کمی که از سیزدهم فروردین می‌گذشت، مارا میبرد پیش آقاکریمِ کلهشزن موی سرمان را کوتاه میکرد | و ناشد بود بریم داخل مغازه و پدربزرگ این شعر را برای آقاکریم کله‌زن نخواند که: «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» | البته آقاکریم کله‌زن خیلی انگار سرود غیررسمی خودش را دوست نداشت | اما به مضمون سرود که سرعت دادن به کله‌زنی بود ناچار تن میداد چون هرچه زمان بیشتر میگذشت، پدربزرگم باز این شعر را تکرار میکرد: «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» | و خب «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» برای بار اول و دوم بامزه بود، اما مرتبه‌های بعدی من را هم مشتاق‌تر میکرد که کار کله‌ام تمام شود و دیگر چیزی راجع به آقاکریم کله‌زن نشونم! | اما خودمانیم، همین که با کله‌ی زده به‌دست آقاکریم کله‌زن از مغازه بیرون می آمدم و اولین نسیم خنک کله را لمس میکرد، بدنم یک‌طوری میشد که بعدها فهمیدم طور خوبی نیست! و خوب نیست آدم از یادخدا غافل بشود! ولی خیلی حال میداد! | آدم فکرمیکرد عاشق شده است! بگذریم اصلا! | نسیم منقح بهار خب چیز دیگری‌ست | شاید تمام این ذوق به نوشتن، نتیجه‌ی همان کله زنی اردیبهشتی باشند | برگردیم به ایام سربازی و گل‌فروشی بازارروز | میدانم جلوی گلفروشی که میرسیدم پنج دقیقه‌ای معطل میکردم تا هوای معطر گل‌ها را بارها و بارها بدم داخل شش‌هایم | حس میکنم وقتی نفس آدم معطر میشود خود آدم هم تغییر میکند | به هرحال این روزها، دلتنگ هفته‌ی آخر اسفند، شروع باشکوه فروردین و رسیدن به اردیبهشت هستم | و بیشتر از همه آنها، دلتنگ پدربزرگم و غرلندهای آقاکریمِ کله‌زن!

-یاسین، یادداشت های پراکنده، زمستان چهارصدودو

غم اگر نازل شود؛
                جز ضرر مادی نیست
آن‌چنان که خنده‌ هم
                 نشانه‌ی شادی نیست!
تعریف نبایدش کرد؛
             آزادی را.
آزادی اگر تعریف پذیرد،
                   دگر آزادی نیست.

-یاسین، دی‌ماه١۴٠٢

تا همین یکسال پیش، مربای توت فرنگی بوی شادی‌آوری داشت | این را به عنوان یک تجربه‌ی زیسته و بارها زیسته از من بپذیرید | چرا که بارها در خانه‌ی مادربزرگم دچارش شده‌ام | بوی مربای توت فرنگی ناشی از حجم زیادی توت فرنگی که توی قابلمه و سپس صافی‌ها بارها به دست مادربزرگ آبکشی میشد | او همیشه با دانه‌های سیاه روی توت فرنگی مشکل داشت | میگفت از کجا معلوم که اینا آلودگی نباشن | اما از جایی که علاقه‌ی شدیدی به خود توت فرنگی داشت -طبیعتا بنظر زنی از سال‌های هزاروسیصدوبیست- تنها راه مصرف توت فرنگی، بصورت مربا بود | چرا که به هرحال پخته می‌شد و میشد پذیرفت که آن دانه‌های سیاه هم در اثر حرارت زیاد، آلودگی خودشان را از دست داده باشند | مربای توت فرنگی جز ثابت سفره‌ی صبحانه‌ی مادربزرگ بود | من درهمان ایام کودکی، اغلب پیاله‌ای از مربای توت فرنگی را با دوستانم شریک میشدم | مربای توت فرنگی چاشنی بازی‌های کودکانه‌ی ما در کوچه‌ی مادربزرگ بود | حالا مادربزرگ یکسالی‌ست که دیگر دربین ما زندگی نمیکند | موهای‌ من از سیاه به جوگندمی زده‌اند | کودکی در آن کوچه بازی نمی‌کند | و بوی مربای توت فرنگی هم دیگر شادی‌آور نیست | حالا اگر از من پپرسید، بنظرم توی آن دانه‌های سیاهش نیز آلودگی دارد | و بهرصورت بعد از رفتن مادربزرگ، توت فرنگی دیگر مزیت خاصی ندارد.

-یاسین،یادداشت‌های‌پراکنده،زمستان‌چهارصدودو

عادتی بدی دارم که خودکار یا قلم دم دستم را اغلب جایی در لبه‌ی میز میگذارم. و خیلی از اوقات زیر میز باید دنبال‎شان بگردم.
امروز وقتی مثل همیشه زیر میز دنبال خودکارم می‌گشتم، با خودم گفتم مرگ به شیوه‌ی جان نیدل من هم عجیب است!
جان نیدل من، یکی از شخصیت‌های داستان وودی آلن است که زیر میزی انباشته از کاغذ و در حالی که به دنبال فرهنگ لغت شعر و قافیه‌اش می‌گشت، خفه شد. بنظر که مرگ آرامش بخشی بود، مرگی در میان کتاب‌ها و کاغذها. اما کمی بیشتر که دقت میکنم با خودم میگویم یعنی میخواسته چه چیزی را یادداشت کند؟ اگر بیتی باشد که میتوانسته کسی را نجات دهد چه؟! یا یه پاراگراف شورانگیز که برای دقیقه‌ای آدمیزاد را از این جهان زمخت بکند و ببرد توی جهان پرشور کلمات.

یاسین سالاری - سالاریمدتی‌ست با شتاب کمتری کتاب می‌خوانم | پیش‌ترها لذت‌م در یک نفس‌خواندن بود | البته همچنان عناوین بسیاری هستند که نخوانده‌ام و وسوسه‌ام می‌کنند تا کتابِ توی دستم را زودتر تمام کنم و سراغ‌شان بروم | خوش‌بختانه اغلب اطرافیان و دوستانم متوجه شدند که کتاب مرا بیشتر سرذوق می‌آورد تا سایر تجملات؛ | مردها هم آن‌چنان تجملاتی ندارند! | البته اگر جوراب‌های ساق‌کوتاه را که مردانه نیست و بنظرم مال بچه‌پسرهای دماغو و لوس است، در شمار کالاهای مردانه نیاوریم! | بعلاوه، گاهی تعدادی از اطرافیان هم کتابی به امانت می‌دهند تا بعد از خواندن، راجب‌ش باهم گفتگو کنیم | و مدام هم سراغ‌اش را می‌گیرند که فُلان کتاب را که برای‌تان آوردم خواندید؟! | و من باز با شرمندگی باید بگویم سعی می‌کنم در اولویت مطالعه بگذارم و... | همه‌ی این‌ها روی‌هم، یعنی خروارها کتاب ناخوانده دارم که همین حالا روی میزم برج‌شده‌اند | اما مدام با خودم کلنجار می‌روم که مبادا کتابی را ناپخته و خام تمام کنم، به ذوق بعدی، و به ذوق بعدی و بعدی و... | کجا قرار است برویم با این‌همه شتاب؟! | بعد به خودم بیایم ببینم بی‌سوادتر از دیروزم | ببینم چای‌نبات را به سودای خوردن چای‌نبات بعدی، آن‌قدر تندتند هورت کشیده‌ام، که نه طعم چای را متوجه شدم، نه شیرینی نبات را، فقط این وسط زبانم را سوزانده‌ام! 

-یاسین، یادداشت‌های‌پراکنده، زمستان١۴٠٢

بشر تو این سال‌ها سختی‌های زیادی رو از سر گذرونده | هنوز هم باکلی تنش‌های درونی، سروکله میزند | هنوز آدمیزاد شب‌هایی دارد که چگونه خوابیدن را فراموش میکند! | راستی وقتی بزرگ شدیم، کی به ما یاد داد چطور باید خوابید؟! | ما آدابی داریم برای خوابیدن؟! | اگر داریم، این‌ها را چه‌کسی به ما یادداده و مرتبه‌ی اول چطور آن‌ها را اجرایی کردیم تا خواب‌مان ببرد؟ | بعد از تمام مشکلاتی که مثل هرکسی، برای‌ش ایجاد شده بود یه شبی بهم گفت: «همه‌چی به‌نظرم سخت میاد. احساس می‌کنم باید برای همیشه بخوابم» | به او گفتم همیشه خوابیدن ممکن نیست! | اما میتوانم چگونه خوابیدن را به او یاد بدهم | من خیلی به این موضوع فکرکردم که «ما چگونه باید بخوابیم؟» | یعنی در شب‌هایی که خواب‌مان نمی‌برد، چه‌کنیم تا خواب‌مان ببرد! | کتاب بخوانیم تا چشم‌های‌مان گرم شود؟ فیلم ببینیم؟ قبل خواب کمی پیاده‌روی کنیم؟! | پاسخ این‌ست: هیچ‌کدام! | راه‌حل چگونه خوابیدن، چندساعت قبل از خوابیدن است! | یعنی در طول روز | آنجاست که اگر کار درست را انجام داده باشی، شب میتوانی بخوابی | بنظرم این راه چگونه خوابیدن است.

-یاسین، یادداشت‌های پراکنده، زمستان چهارصدودو

سپیده صبح است | راه رفتن در تاریکی خانه حس عجیب غریبی دارد | جوش‌ترین حالت سماور در خانه‌ی ما همین ساعت است تا حدود هفت صبح | مصرع جدیدی چند روز پیش حین پیاده‌روی به ذهنم خطور کرده که میخواهم کمی الان رویش تمرکز کنم | سال‌ها پیش متوجه شدم اغلب شعرهایم را حدود ساعت یازده شب تا پنج صبح نوشته‌ام | یعنی «خلوت» معجزه‌ی خودش را کرده است | معمولا کمی قبل از آنکه شعر را شروع کنم، چندتا از اشعار استاد شفیعی یا مرحوم ابتهاج را می‌خوانم | گاهی هم دست میبرم لای کتاب‌ مهدی اخوان ثالث یک صفحه را باز میکنم و از همانجا شروع میکنم به خواندن | بی‌تاثیر نیست، ذهن آدم را کمی باز میکند | هیچکدام از این کارها که جواب ندهد میروم سراغ نوشتن | درست مثل همین حالا! | کمی می‌نویسم و یهو تا به خودم می‌آیم بیت اول را کامل کرده ام | عجیب است: ساز و کار مغز!

یادش بخیر یه زمانی توی همین دی ماه بی‌چیز، یه بارون‌هایی میومد که نصف شب از خواب بیدارت میکرد. و آدم دوباره با سمفونی بارونی چشماش گرم میشد و خواب، عجب خوابی.

ما سوختن عمر را جوانی شمریم
اندوه اگر روزی‌مان شد، بخوریم
غیرت نگذاردم که نالم به کسی
ما شِکوه‌ی دل را به نهان می‌سپریم

-یاسین، دی‌ماه‌چهارصدودو

پی‌نوشت: مصرع "غیرت نگذاردم که نالم به کسی" از رباعیات سعدی وام گرفته شده است.

صبح دیرم شده بود هنوز مامان داشت لقمه می‌پیچید همونطور که داشتم کیفم رو میبستم و کاپشن‌ مشکی مو تنم میکردم، گفتم دیرم شده مامان، دارم میرم.
و رفتم! و لقمه تو دستای مامان موند. ساعتمو نگاه کردم، دیدم خوابیده. دوبار با دستم زدم روی صفحه‌اش هنوز اومدم یه غرولندی بکنم که این چه وقت خوابیدن ساعت لعنتی بود که دادش دراومد چی میزنی! چته! خودم وایستادم. گفتم غلط کردی این وقت صبح وایستادی عجله دارم راه بیوفت! گفت فقط که من واینستادم! ساعت گوشیتو ببین! اونم وایستاده بود! گفتم شماها چتونه؟! گفت مادر دعاکرده دیر نرسی! ما خر کی باشیم؟! گفتم یعنی الان همه ساعتا وایستادن؟! گفت آره حتی ساعت کلیسای لندن، حتی اونم وایستاد! گفتم یعنی الان همه الاف من موندن؟! گفت نه اشتباه نکن، تو رو خیلی داخل آدم حساب نمیکنیم اما مادر دعا کرده دیرت نشه دیگه! ما خر کی باشیم؟!
اومدم توی خیابون اصلی هنوز حواسم به ساعت بود. یهو یه کارگر از طبقه بالای ساختمون نیمه‌ساز کنار پیاده‌رو داد زد آقا آقا مراقبت کن. دیدم یه آجر صاف داره میاد سمتم. هنوز اومد بخوره توی سرم، کیفمو جلوی صورتم مانع کردم. دیدم خبری نشد. اما چیزیم زمین نخورد! آروم از بغل کیف نگاه کردم! دیدم پاره آجر بین زمین و آسمون مونده. گفت: حیف، حیف که مامانت الان برات آیت الکرسی خوند. گفتم خب الان تکلیف تو چی میشه؟! گفت من به درک، مادر ایت الکرسی خونده، من خر کی باشم این وسط! رد شو من بخورم کف آسفالت. یه قدم اومدم جلو، و خورد وسط آسفالت و پودر شد.
یه تاکسی جلو پام نگه داشت گفت آقا دیرت شده زود بشین بریم! گفتم نکنه توام میخوای بگی دعای مادر من خر کی باشم؟! گفت دعای مادر چیه؟! خرم خودتی، مگه شما آقای فلانی نیستی الان یه خانوم زنگ زد گفت تاکسی میخوای یه کیف قهوه‌ای دستته با یه کاپشن مشکی.
گفتم چرا! ولی لقمه‌م خونه جامونده. لقمه‌ی مادرم. گفت بشین باهم بریم بگیر از در خونه.