تمام طول بهار را در ایام سربازی از کنار گلفروشی بازارروز رد میشدم | یعنی تمام راه را قدم میزدم برای اینکه برسم به آنجا | چیزی بین ساعت پنجونیم تا شش صبح | معمولا گلهایش را بخصوص جعبه بنفشهها را جمع نمیکند و میگذارد تا صبح بیرون مغازه بمانند | تعدادی از درختچههایش هم بیرون بود | هوای بهار هم حقیقتا دیوانهکننده است | خودبهخود درهوا رایحهی عجیبی پیچیده که کسی نامش را نمیداند اما خوب حسش میکند | گل که جای خود دارد، آدم دوست دارد ریههایش را هم سحرهای فروردین و اردیبهشت، بگذارد لب پنجره هوای تازه بخورند | بیدلیل نبود پدربزرگ تا پیش از آنکه مدرسهای بشویم، کمی که از سیزدهم فروردین میگذشت، مارا میبرد پیش آقاکریمِ کلهشزن موی سرمان را کوتاه میکرد | و ناشد بود بریم داخل مغازه و پدربزرگ این شعر را برای آقاکریم کلهزن نخواند که: «آی کریم کلهزن، کله را زودتر بزن» | البته آقاکریم کلهزن خیلی انگار سرود غیررسمی خودش را دوست نداشت | اما به مضمون سرود که سرعت دادن به کلهزنی بود ناچار تن میداد چون هرچه زمان بیشتر میگذشت، پدربزرگم باز این شعر را تکرار میکرد: «آی کریم کلهزن، کله را زودتر بزن» | و خب «آی کریم کلهزن، کله را زودتر بزن» برای بار اول و دوم بامزه بود، اما مرتبههای بعدی من را هم مشتاقتر میکرد که کار کلهام تمام شود و دیگر چیزی راجع به آقاکریم کلهزن نشونم! | اما خودمانیم، همین که با کلهی زده بهدست آقاکریم کلهزن از مغازه بیرون می آمدم و اولین نسیم خنک کله را لمس میکرد، بدنم یکطوری میشد که بعدها فهمیدم طور خوبی نیست! و خوب نیست آدم از یادخدا غافل بشود! ولی خیلی حال میداد! | آدم فکرمیکرد عاشق شده است! بگذریم اصلا! | نسیم منقح بهار خب چیز دیگریست | شاید تمام این ذوق به نوشتن، نتیجهی همان کله زنی اردیبهشتی باشند | برگردیم به ایام سربازی و گلفروشی بازارروز | میدانم جلوی گلفروشی که میرسیدم پنج دقیقهای معطل میکردم تا هوای معطر گلها را بارها و بارها بدم داخل ششهایم | حس میکنم وقتی نفس آدم معطر میشود خود آدم هم تغییر میکند | به هرحال این روزها، دلتنگ هفتهی آخر اسفند، شروع باشکوه فروردین و رسیدن به اردیبهشت هستم | و بیشتر از همه آنها، دلتنگ پدربزرگم و غرلندهای آقاکریمِ کلهزن!
مدتیست با شتاب کمتری کتاب میخوانم | پیشترها لذتم در یک نفسخواندن بود | البته همچنان عناوین بسیاری هستند که نخواندهام و وسوسهام میکنند تا کتابِ توی دستم را زودتر تمام کنم و سراغشان بروم | خوشبختانه اغلب اطرافیان و دوستانم متوجه شدند که کتاب مرا بیشتر سرذوق میآورد تا سایر تجملات؛ | مردها هم آنچنان تجملاتی ندارند! | البته اگر جورابهای ساقکوتاه را که مردانه نیست و بنظرم مال بچهپسرهای دماغو و لوس است، در شمار کالاهای مردانه نیاوریم! | بعلاوه، گاهی تعدادی از اطرافیان هم کتابی به امانت میدهند تا بعد از خواندن، راجبش باهم گفتگو کنیم | و مدام هم سراغاش را میگیرند که فُلان کتاب را که برایتان آوردم خواندید؟! | و من باز با شرمندگی باید بگویم سعی میکنم در اولویت مطالعه بگذارم و... | همهی اینها رویهم، یعنی خروارها کتاب ناخوانده دارم که همین حالا روی میزم برجشدهاند | اما مدام با خودم کلنجار میروم که مبادا کتابی را ناپخته و خام تمام کنم، به ذوق بعدی، و به ذوق بعدی و بعدی و... | کجا قرار است برویم با اینهمه شتاب؟! | بعد به خودم بیایم ببینم بیسوادتر از دیروزم | ببینم چاینبات را به سودای خوردن چاینبات بعدی، آنقدر تندتند هورت کشیدهام، که نه طعم چای را متوجه شدم، نه شیرینی نبات را، فقط این وسط زبانم را سوزاندهام! 