فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۲۳ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

دلم برای درد معده بعد از سحرهای ماه رمضان تنگ است. مجبور میشدم کتاب بخوانم تا دیرتر به رختخواب بروم. ازین جهت، سحرهای رمضان برای من یادآور مطالعه‌ی این کتاب‌هاست؛ خسی تا میقات، چشم‌هایش، خال‌سیاه‌عربی، گاه ناچیزی مرگ، نخل و نارنج، آبنبات هل‌دار، نیم‌دانگ‌پیونگ‌یانگ و مابقی‌شم یادم نمیاد.

یک چیزی در تلگرام وجود دارد به اسم چت ناشناس | یعنی یک عده بی‌آنکه یکدیگر را بشناسند با هم صحبت می‌کنند | گفتگو هیچ‌وقت کار ناپسندی نبوده است و اگر اصرار یکی از دو تن باعث ایجاد حاشیه‌های اضافی نشود، گفتگو ولو با یک نفر ناشناس هم بیهوده نخواهد بود | من هم چندباری از آن برای بازخورد مطالب کانالم یا به اشتراک گذاشتن چندقطعه موسیقی استفاده کردم | اما این عادتی که جدیدا به جان کانال‌نویس‌های تلگرام افتاده است چیزدیگری‌ست | آن هم این‌ست که یک‌نفر بی‌آنکه ما اورا بشناسیم از ما راجع به راه‌حلی برای مشکل‌ش بپرسد! | برای من سوال یک معنا دارد؛ و آن هم به زبان خیلی ساده اینطور است که؛ اگر سوالی در یک مکالمه درباره‌ی شخصی پیش بیاید یا سوال در جهت کسب تجربه‌ای باشد، ما باید بنا به شناختی که از از فرد پرسش‌گر داریم، پاسخ بدهیم | بنابراین من نمیدانم چه‌چیز حال شما را خوب میکند! یا دلیلی تنبلی‌تان چیست! یا چطور میشود کتاب خواند! یا کتاب خوب چیست! | و حرف‌هایی مشابه این، که البته می‌شود با ادبیاتی زرد، به همه‌شان پاسخ داد | و مگر یکی از انتقادات ما به حرف‌های زرد همین نیست که برای همه یک نسخه صادر میکند و هر ادعایی شبیه به این؟!
طبیعتا اینجا یک عده من را می‌شناسند و من هم آن ها را می‌شناسم. این شناخت باعث ایجاد احساس امنیت در مکالمه می‌شود | همینطور باعث میشود من بتوانم سوال هرکسی را با پیش‌نیازهایی به او پاسخ بدهم | درنتیجه برای جواب دادن به سوالات شما نیازی به ناشناس نداریم!
دریافت پیام از طریق ربات ناشناس باعث می‌شود به سوال‌ها، جوابی دم دستی بدهم | جز این، هراستفاده‌ی دیگری از این امکان، مثل ارسال متن‌های ادبی، شعر، یک تصویر هنرمندانه و یا یک قطعه موسیقی موسیقی -که بارها خود من از همین مزیت اش استفاده کرده‌ام- یا از همه مهمتر طرح نقدهایی گزنده که بخاطر رودروایسی نمیتوانیم مستقیما به اشخاص منتقل کنیم، حتما ربات ناشناس چیز مفیدی‌ست.

-یاسین،دی‌ماه‌چهارصدودو

هی اصرار پشت اصرار که بگو! بنظرت من چطور آدمی‌ام؟!
گفتم: «من از نظر دادن اجباری راجع‌به آدم‌ها، اونم چشم‌توچشم‌شون، خوشم نمیاد چون دست‌پاچه‌م میکنه، چون مجبور میشم یه چیزایی رو نگم. البته فقط خوشم نمیاد، نه اینکه مشکلی باهاش داشته باشم. بنابراین اگه تو چیزی توی دلت هست به من بگو!»
گفت: باشه راجع‌به خودت که میتونی بگی. راجع‌به خودت یه چیزی بگو حداقل!
و من راجب خودم همیشه ستم‌کارترینم. پس بی‌ملاحظه شروع کردم.
داشتم بهش میگفتم:  «آره خلاصه، گاهی پرش فکری زیادی دارم. در کنارش هم گاهی فضا برام ناامن میشه و این خیلی اذیتم میکنه!»
گفت: یعنی چی؟!
گفتم: «یعنی الان دارم فکر میکنم قراره کِی اینارو علیه خودم استفاده کنی؟! قراره به چندنفر بگی اینارو؟! ناراحت شدم گفتم اصلا! فراموشش کن» 
و چون همه‌ی اینا توی سرم بود. نتونستم جایی برم!

-یاسین، یادداشت‌های‌پراکنده، زمستان۴٠٢

مقدمه:

این یادداشت را بعنوان نقد کوتاهی بخوانید از انسان‌هایی که چون به کپی اکتفا می‌کنند، از خلق‌اثر عاجزند!

 

من کپیِ وصف معشوقه‌ی دیگری را مُفت‌مُفت برای وصف تو خرج نمیکنم!
تو مصرعی هستی که من، شخصا، در ذهن خودم، با قلم خودم، در دفترخودم، با واژگانی که تحت تاثیر تو کاملا آگاهانه برگزیده‌ام و در پشت میز خودم خلق می‌کنم. تو قند روزهای تلخ من نیستی! درواقع من مثل این اهالی مجازی نیستم که توصیفِ معشوقه‌ی ایمان صفا را مثل نقل و نبات ارزانی معشوقه‌های‌شان میکنند یا دست به دزدی ادبی میزنند. من حتی اصراری هم ندارم که عاشقانه‌های سعدی، حافظ، شهریار، ابتهاج و... را خرج تو کنم. چرا که هیچکدام از آن‌هاهم چنین‌کاری  نکردند. پیوسته کوشیدند تا کلمات خودشان را در وصف معشوقه‌شان خرج کنند. آن‌ها با این‌کار هزاران غزل جدید سرودند و به همان‌که دیگران می‌نوشتند اکتفا نکردند. نه آن‌ها، که اگر کسی با واژگانِ خودش دست به قلم نمی‌شد، تاحالا شاعران هم منقرض شده بودند!چیزی مشابه حسب‌وحال‌نویسی که خیلی راحت در این سال‌ها از بین رفت و کسی هم متوجه‌اش نشد.
اما شعر عالی‌ترین حالت شرح معشوقه‌ها به دست عاشق است و بنظر من باید ساحتی طیب و پاک، عاری از غیروبیگانه داشته باشد. کلماتی داشته باشد که در اثر جوشش عشق در شاعر، مختص معشوقه‌اش برگزیده شده و برای وصف او به کار گرفته شود. مصرع‌هایی که خاص او طراحی می‌شوند. غزل‌هایی که تنها برای او سروده می‌شوند.
گمان می‌کنم چیزی وجود دارد به اسم «غیرت در شاعرانگی‌های یک شاعر» همان چیزی که باعث می‌شود نتوانم از توصیفِ دیگری، برای تو استفاده کنم. همان چیزی که باعث می‌شود نتوانم مثل دیگران، تو را شایسته‌ی این تعریف دم دستی، پرتکرار، مفت و خرج‌شده مثل؛ «تو قندروزهای تلخ منی» بدانم.
من خود دست به شرح‌دادنِ تو می‌زنم. بنابراین هیچ‌گاه «تو قند روزهای تلخ منی» را برای‌ات نخواهم فرستاد. من با واژگان خودم اما برای‌ت مینویسم؛

آه از آن دامنِ دامن‌گیرش
دو سه تا زُلفِ سپیدِ پیرش
واژه‌ی چهره‌ی او چَشم‌اش بود؛
می‌کشید خطِ سیاهی زیرش

و اجازه می‌دهم بقیه مشغول فرستادن کلیپ «تو قند روزهای تلخ منی» برای یکدیگر باشند. چه باک، وقتی آن‌ها مشغول این کارند من دارم شعر بعدی‌ام را با این مضمون شروع میکنم؛

من درخت پیر بادامم
تو نهالِ ظریفِ گیلاسی
مرا هرسال سرما میزند، اما تو؛
به هوای اردیبهشت هم حساسی

 

مؤخره:

به‌جای استفاده از؛ توصیف‌های دستِ‌دوم، استفاده‌شده، برچسب فروخته‌شد خورده، به‌نام‌زده‌شده، کپی‌شده، دزدی‌شده و... به فکر اثر خودتان باشید. بی‌گمان اگر عشقی وجود داشته باشد، کشف چشمه، کار زیاد مشکلی نیست. مطالعه‌ی بسیار، مقدارزیادی تمرکز و البته تعهدی استوار میخواهد و در پایان، اکتفانکردن به توصیفات، حرف‌ها و اشعار دیگران!


یاسین | دی‌ماه١۴٠٢ | نیم‌یادداشت

من برخلاف شما که با نوتلا یا اسنیکرز(مارس) خوشحال ترید، با اون آبنبات های شیرقهوه سامبا بیشتر حال میکنم. البته خود من تو خونه ی مادربزرگم با این شکلات آشنا شدم. البته فکرمیکنم درست تر اینه که بهش بگم آبنبات، نه شکلات! هرچی قرار بود قری نباشه دیگه! مادربزرگم این شکلات رو برای خودش و بزرگترها میخرید. چون طبیعتا طعم شیرقهوه خیلی برای بچه ها دلپذیر نیست. منم یه بار خیلی اتفاقی بخاطر اینکه رقیب دیگه ای واسه این شکلات در محیط نبود، حتی یه آیدین زرد که یه ذره هم خشک شده باشه، پس مجبور شدم و بازش کردم و... نمیدونید وقتی بو کردمش چه حالی پیدا کردم. حقیقتا، مامامیا ماماسیتا! تازه فهمیدم عجب، بقیه به زور شکر و کاکائو و این چیزا ذائقه مو محدود کرده بودن. و این یه چیز دیگه ست. الان دایی حسین هروقت میره سرخاک مادربزرگ، با خودش یه بسته میبره میذاره بالای خاک، سه چهارتا دونه شم درمیاره همونجا روی سنگ قبر مادربزرگ خرد میکنه برای مورچه ها. این وصیت مادربزرگ یا توصیه اش به ما نبود. اما زمانی که هنوز بین ما بود، سرخاک هرکسی میرفت، شکلات یا برنج میبرد برای مورچه هایی که اطراف اون خاک هستن. سامبا یه همچین داستانی داره توی خونواده ما. خلاصه اینارو گفتم که حالا از امشب نرید آبنبات شیرقهوه سامبا بخرید. سامبا برای من یه سابقه ی نوستالژیک داره. یعنی شاید اونقدرام که من گفتم طعم عجیب غریب یا بوی خاصی نداشته باشه. اما یه بار تست کنید. و اگه تونستید یه دونه م برای من بیارید.

 

یاسین | نیم یادداشت | زمستان چهارصدودو

نه پول گریه‌ها رو کمتر کرد
نه اصلا یه‌ذره بچگی کردیم
تو حساب کن تا همین حالا؛
واقعا چقدر زندگی کردیم؟

زندگی کردیم اما برای همسایه
هنوز دچار تکرار این غلطیم
یه چشم به بالا و یکی پایین
ما ساکنان طبقه‌ی وسطیم

توی بازی جِر زدیم تا میشد
حس بُردن اما گول مارو نخورد
سرگرم شادی تقلبی بودیم
اما دنیا ثانیه‌ها رو شمرد

ما دردهامونم درد درستی نیست
فشاردادن ردّ زخم یه تفریحه
مگه زندگی چیزی بجز ایناست؟!
این یه سؤال نیست، یه توضیحه

-یاسین، دی‌١۴٠٢

تمام طول بهار را در ایام سربازی از کنار گل‌فروشی بازارروز رد میشدم | یعنی تمام راه را قدم میزدم برای اینکه برسم به آنجا | چیزی بین ساعت پنج‌ونیم تا  شش صبح | معمولا گل‌هایش را بخصوص جعبه بنفشه‌ها را جمع نمی‌کند و می‌گذارد تا صبح بیرون مغازه بمانند | تعدادی از درختچه‌هایش هم بیرون بود | هوای بهار هم حقیقتا دیوانه‌کننده است | خودبه‌خود درهوا رایحه‌ی عجیبی پیچیده که کسی نامش را نمیداند اما خوب حسش میکند | گل که جای خود دارد، آدم دوست دارد ریه‌هایش را هم سحرهای فروردین و اردیبهشت، بگذارد لب پنجره هوای تازه بخورند | بی‌دلیل نبود پدربزرگ تا پیش از آنکه مدرسه‌ای بشویم، کمی که از سیزدهم فروردین می‌گذشت، مارا میبرد پیش آقاکریمِ کلهشزن موی سرمان را کوتاه میکرد | و ناشد بود بریم داخل مغازه و پدربزرگ این شعر را برای آقاکریم کله‌زن نخواند که: «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» | البته آقاکریم کله‌زن خیلی انگار سرود غیررسمی خودش را دوست نداشت | اما به مضمون سرود که سرعت دادن به کله‌زنی بود ناچار تن میداد چون هرچه زمان بیشتر میگذشت، پدربزرگم باز این شعر را تکرار میکرد: «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» | و خب «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» برای بار اول و دوم بامزه بود، اما مرتبه‌های بعدی من را هم مشتاق‌تر میکرد که کار کله‌ام تمام شود و دیگر چیزی راجع به آقاکریم کله‌زن نشونم! | اما خودمانیم، همین که با کله‌ی زده به‌دست آقاکریم کله‌زن از مغازه بیرون می آمدم و اولین نسیم خنک کله را لمس میکرد، بدنم یک‌طوری میشد که بعدها فهمیدم طور خوبی نیست! و خوب نیست آدم از یادخدا غافل بشود! ولی خیلی حال میداد! | آدم فکرمیکرد عاشق شده است! بگذریم اصلا! | نسیم منقح بهار خب چیز دیگری‌ست | شاید تمام این ذوق به نوشتن، نتیجه‌ی همان کله زنی اردیبهشتی باشند | برگردیم به ایام سربازی و گل‌فروشی بازارروز | میدانم جلوی گلفروشی که میرسیدم پنج دقیقه‌ای معطل میکردم تا هوای معطر گل‌ها را بارها و بارها بدم داخل شش‌هایم | حس میکنم وقتی نفس آدم معطر میشود خود آدم هم تغییر میکند | به هرحال این روزها، دلتنگ هفته‌ی آخر اسفند، شروع باشکوه فروردین و رسیدن به اردیبهشت هستم | و بیشتر از همه آنها، دلتنگ پدربزرگم و غرلندهای آقاکریمِ کله‌زن!

-یاسین، یادداشت های پراکنده، زمستان چهارصدودو

غم اگر نازل شود؛
                جز ضرر مادی نیست
آن‌چنان که خنده‌ هم
                 نشانه‌ی شادی نیست!
تعریف نبایدش کرد؛
             آزادی را.
آزادی اگر تعریف پذیرد،
                   دگر آزادی نیست.

-یاسین، دی‌ماه١۴٠٢

تا همین یکسال پیش، مربای توت فرنگی بوی شادی‌آوری داشت | این را به عنوان یک تجربه‌ی زیسته و بارها زیسته از من بپذیرید | چرا که بارها در خانه‌ی مادربزرگم دچارش شده‌ام | بوی مربای توت فرنگی ناشی از حجم زیادی توت فرنگی که توی قابلمه و سپس صافی‌ها بارها به دست مادربزرگ آبکشی میشد | او همیشه با دانه‌های سیاه روی توت فرنگی مشکل داشت | میگفت از کجا معلوم که اینا آلودگی نباشن | اما از جایی که علاقه‌ی شدیدی به خود توت فرنگی داشت -طبیعتا بنظر زنی از سال‌های هزاروسیصدوبیست- تنها راه مصرف توت فرنگی، بصورت مربا بود | چرا که به هرحال پخته می‌شد و میشد پذیرفت که آن دانه‌های سیاه هم در اثر حرارت زیاد، آلودگی خودشان را از دست داده باشند | مربای توت فرنگی جز ثابت سفره‌ی صبحانه‌ی مادربزرگ بود | من درهمان ایام کودکی، اغلب پیاله‌ای از مربای توت فرنگی را با دوستانم شریک میشدم | مربای توت فرنگی چاشنی بازی‌های کودکانه‌ی ما در کوچه‌ی مادربزرگ بود | حالا مادربزرگ یکسالی‌ست که دیگر دربین ما زندگی نمیکند | موهای‌ من از سیاه به جوگندمی زده‌اند | کودکی در آن کوچه بازی نمی‌کند | و بوی مربای توت فرنگی هم دیگر شادی‌آور نیست | حالا اگر از من پپرسید، بنظرم توی آن دانه‌های سیاهش نیز آلودگی دارد | و بهرصورت بعد از رفتن مادربزرگ، توت فرنگی دیگر مزیت خاصی ندارد.

-یاسین،یادداشت‌های‌پراکنده،زمستان‌چهارصدودو

عادتی بدی دارم که خودکار یا قلم دم دستم را اغلب جایی در لبه‌ی میز میگذارم. و خیلی از اوقات زیر میز باید دنبال‎شان بگردم.
امروز وقتی مثل همیشه زیر میز دنبال خودکارم می‌گشتم، با خودم گفتم مرگ به شیوه‌ی جان نیدل من هم عجیب است!
جان نیدل من، یکی از شخصیت‌های داستان وودی آلن است که زیر میزی انباشته از کاغذ و در حالی که به دنبال فرهنگ لغت شعر و قافیه‌اش می‌گشت، خفه شد. بنظر که مرگ آرامش بخشی بود، مرگی در میان کتاب‌ها و کاغذها. اما کمی بیشتر که دقت میکنم با خودم میگویم یعنی میخواسته چه چیزی را یادداشت کند؟ اگر بیتی باشد که میتوانسته کسی را نجات دهد چه؟! یا یه پاراگراف شورانگیز که برای دقیقه‌ای آدمیزاد را از این جهان زمخت بکند و ببرد توی جهان پرشور کلمات.