هی اصرار پشت اصرار که بگو! بنظرت من چطور آدمیام؟!
گفتم: «من از نظر دادن اجباری راجعبه آدمها، اونم چشمتوچشمشون، خوشم نمیاد چون دستپاچهم میکنه، چون مجبور میشم یه چیزایی رو نگم. البته فقط خوشم نمیاد، نه اینکه مشکلی باهاش داشته باشم. بنابراین اگه تو چیزی توی دلت هست به من بگو!»
گفت: باشه راجعبه خودت که میتونی بگی. راجعبه خودت یه چیزی بگو حداقل!
و من راجب خودم همیشه ستمکارترینم. پس بیملاحظه شروع کردم.
داشتم بهش میگفتم: «آره خلاصه، گاهی پرش فکری زیادی دارم. در کنارش هم گاهی فضا برام ناامن میشه و این خیلی اذیتم میکنه!»
گفت: یعنی چی؟!
گفتم: «یعنی الان دارم فکر میکنم قراره کِی اینارو علیه خودم استفاده کنی؟! قراره به چندنفر بگی اینارو؟! ناراحت شدم گفتم اصلا! فراموشش کن»
و چون همهی اینا توی سرم بود. نتونستم جایی برم!
-یاسین، یادداشتهایپراکنده، زمستان۴٠٢