فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

خوارتر از کسی‌که این روزها از سوراخ خودش درآمده و تازه یادگرفته محور مقاومت کجاست و فلسطین کجا | و حالا از بغض جمهوری اسلامی | برای اسرائیل آی‌لاویو می‌فرستد، نداریم.
نوشتن از کُنج عافیت، روی مبل‌های نرم در کنار شومینه‌ای گرم | برای هفتادسال بارش انواعِ گلوله و خمپاره | بر سر مردمی که قطعا مظلوم‌ترین ملت جهان‌اند، کار ساده‌ای‌ست که در فقدان شرافت و انسانیت البته ساده‌تر هم خواهد شد.
دیروز اخباری مطالعه می‌کردم مبنی‌بر اینکه؛ | تاکنون بیش‌از چهل خانوار فلسطینی به‌صورت کامل ازبین‌رفته‌اند. | یعنی از اعضای یک خانواده(شما بخوانید ژن) هیچ‌کسی زنده نمانده است | و بصورت کلی با حذف نژاد روبروییم.
پس در این میان؛ | اگر در شناخت ظالم و مظلوم عاجزید، | حداقل شعور سکوت داشته باشید.
به‌قول حضرت سعدی؛ | آن‌که خواب‌اش بهتر از بیداری‌ست.
پیشنهاد میکنم؛ | دوباره به سوراخ‌های خودتان برگردید | و گرچه روزی حتما باید فکری به‌حال دل‌تان بکنید اما اکنون با شاخ‌وشانه کشیدن بر مظلوم، شرافت خودتان را لکه‌دار نکنید.

همین و باقی‌بقای‌تان
یاسین | مهرچهارصدودو

 

پی نوشت : آدمیزاد نباید بخاطر ناخوشیِ عده‌ای | از خط قرمزهای اساسی خودش | کوتاه بیاید | جدای از اینکه نباید مرعوب سرزنش شبه‌روشنفکران شد | همچنین نباید از مشابهت حرف با سخنِ متحجران ترسید | و نهایتا سکوت کرد.
فلسطین | وجدان‌ها را فرا می‌خواند.
#نیم_یادداشت

وقتی دلتنگیِ آدم آغاز می‌گردد
بهانه‌های غربتِ آشفته، ساز می‌گردد
آ‌ن‌که به دست تو می‌رود از دست
بی‌شک به دست تو باز می‌گردد

یاسین | مهر1402

گِله‌ای نیست زُلف بپوشان و برو
امشبم چشمِ مرا باز بگریان و برو

تا ندانند رقیبان که مرا تَرک کنی
پیش‌ِچشم دگران مرا بخندان و برو

ما که با دیدن زلف تو خدا را دیدیم
پس برایم بگذار طُرّه‌ی ایمان و برو

گرچه شرمم نگذاشت بگویم از دلتنگی
اندکی صبر کن در شهر خراسان و برو

من سر از تن نشناسم در وقت وصال
باز نادیده‌بگیر این سروسامان و برو

روز هجران تو خو کرد به مستی مِی
رو بگیر از این مرد پریشان و برو

مانده بر شانه‌ی من تاری از آن موی کمند
زلفِ دیوانه‌ی عریان، دل‌بسوزان و برو

اگر از امیر خود سیر شدی پس برسان؛
تیغِ تیزی به فینِ کاشان و برو

-یاسین/مهر١۴٠٢

در انتظارت بودم اما نه آسوده
کار دلِ تنگم تا بوده، همین بوده

هرگز مپندار که از فکرت جدا باشم

تا استخوان به تو آلوده ام ، آلوده

دلتنگی؛
[ دِ ت َ ] (حامص مرکب ) حالت و کیفیت دلتنگ . تنگدلی . ملالت . پریشانی . اضطراب . (ناظم الاطباء). ضجرت . (از دهار). ضیق . غلق . ضیق صدر. وحشت . (تاریخ بیهقی ). غمگینی.

پی‌نوشت:
اینارو دهخدا نوشته بود تازه!
کاش میتونستم راحت هر کلمه‌ای رو معنا کنم!
کاش واسه احوال آدم‌ها هم احوال‌نامه داشتیم!

امشب گلوی‌ چه کسی
بغض‌ فرو خورد؟
دستی که ز ما شست،
به خونِ که فرو برد؟

هرچند که بُرد از دل ما درد،
ولیکن درد دگر آوورد!

در آخر قصه،
به که دل داد،
ز که دل بُرد؟

درد دل ما،
آیا به دردِ دل ما خورد؟
دردا و دریغا
که شنید و
رفت و
دلِ ما
مُرد.

(یاسین/۷تیر١۴٠٠)

حیدر بابا زکوی تو راهم کج اوفتاد
آوخ شتاب عمر به وصلت امان نداد
من بی خبر ز طالع آن گلرخان شاد

غافل بدم ز پیچ و خم راه زندگی
زآوارگی و مرگ و جدایی و راندگی

ترک سپاس نان و نمک کار مرد نیست
حسرت به عمر طی شده داروی درد نیست
نامرد را هر آئینه بردی به نرد نیست

ما هم نمیبریم تو را لحظه ای زیاد
ما را بکن حلال ،اجل گر امان نداد

بر اشک چشم خلق اگر باشد التفات
رنگین ز خون نمی‌شود این چهره حیات
خنجر نبندد آن که اصیل است و پاک‌ذات

ما را، بهشت، رنگ جهنم گرفته است
ذیحجه‌مان هوای محرم گرفته است


پی‌نوشت:
بخشی‌هایی از ترجمه‌ی زیبای شاهکار استاد شهریار - حیدربابا- توسط کریم مشروطه‌چی را خواندید.

چشمانم پر ز آب ‌اند
گونه های من مدام اش، تَر
لااقل این‌جا که نیست
                                   از خشک‌سالی خبر

هر نفس،
ندای آهِ امید
در کویر سینه‌ام
                                    می‌زند نام کوتاه تو را فریاد

احتمال بازگشت‌ات را
زین توده‌ی پرخون و داغِ خفته در سینه‌،
                زین کویرِ داِغ چاکِ چاک من نبر
                                                      ای تا ابد در یاد.

تو نمی‌دانی
                       با همین یاد کهنه‌ات زندگی‌ها کرده‌ام

آری نمی‌دانی
در ستیز بین عقلانیت و دلدادگی
            دشنه‌ی تیزِ تشنه‌ای در قلب عقل خوابانده‌ام

تو بیا،
این بیابان تشنه را
                               آباد کن
پیرمرد خفته در این سینه را
                            دلشاد کن

(یا.سین/۱۲خُرداد۱۴۰۰)

به فکر نیستی، هرگز نمی‌افتند مغروران

#صائب_تبریزی

‏«کیف لایشتاقون الا یوجد فی مدینتهم لیل؟»
[ چگونه دل‌تنگ نمی‌شوند، مگر شهرشان شب ندارد؟ ]