گِلهای نیست زُلف بپوشان و برو
امشبم چشمِ مرا باز بگریان و برو
تا ندانند رقیبان که مرا تَرک کنی
پیشِچشم دگران مرا بخندان و برو
ما که با دیدن زلف تو خدا را دیدیم
پس برایم بگذار طُرّهی ایمان و برو
گرچه شرمم نگذاشت بگویم از دلتنگی
اندکی صبر کن در شهر خراسان و برو
من سر از تن نشناسم در وقت وصال
باز نادیدهبگیر این سروسامان و برو
روز هجران تو خو کرد به مستی مِی
رو بگیر از این مرد پریشان و برو
مانده بر شانهی من تاری از آن موی کمند
زلفِ دیوانهی عریان، دلبسوزان و برو
اگر از امیر خود سیر شدی پس برسان؛
تیغِ تیزی به فینِ کاشان و برو
-یاسین/مهر١۴٠٢