فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شجریان» ثبت شده است

غم اگر نازل شود؛
                جز ضرر مادی نیست
آن‌چنان که خنده‌ هم
                 نشانه‌ی شادی نیست!
تعریف نبایدش کرد؛
             آزادی را.
آزادی اگر تعریف پذیرد،
                   دگر آزادی نیست.

-یاسین، دی‌ماه١۴٠٢

تا همین یکسال پیش، مربای توت فرنگی بوی شادی‌آوری داشت | این را به عنوان یک تجربه‌ی زیسته و بارها زیسته از من بپذیرید | چرا که بارها در خانه‌ی مادربزرگم دچارش شده‌ام | بوی مربای توت فرنگی ناشی از حجم زیادی توت فرنگی که توی قابلمه و سپس صافی‌ها بارها به دست مادربزرگ آبکشی میشد | او همیشه با دانه‌های سیاه روی توت فرنگی مشکل داشت | میگفت از کجا معلوم که اینا آلودگی نباشن | اما از جایی که علاقه‌ی شدیدی به خود توت فرنگی داشت -طبیعتا بنظر زنی از سال‌های هزاروسیصدوبیست- تنها راه مصرف توت فرنگی، بصورت مربا بود | چرا که به هرحال پخته می‌شد و میشد پذیرفت که آن دانه‌های سیاه هم در اثر حرارت زیاد، آلودگی خودشان را از دست داده باشند | مربای توت فرنگی جز ثابت سفره‌ی صبحانه‌ی مادربزرگ بود | من درهمان ایام کودکی، اغلب پیاله‌ای از مربای توت فرنگی را با دوستانم شریک میشدم | مربای توت فرنگی چاشنی بازی‌های کودکانه‌ی ما در کوچه‌ی مادربزرگ بود | حالا مادربزرگ یکسالی‌ست که دیگر دربین ما زندگی نمیکند | موهای‌ من از سیاه به جوگندمی زده‌اند | کودکی در آن کوچه بازی نمی‌کند | و بوی مربای توت فرنگی هم دیگر شادی‌آور نیست | حالا اگر از من پپرسید، بنظرم توی آن دانه‌های سیاهش نیز آلودگی دارد | و بهرصورت بعد از رفتن مادربزرگ، توت فرنگی دیگر مزیت خاصی ندارد.

-یاسین،یادداشت‌های‌پراکنده،زمستان‌چهارصدودو

سپیده صبح است | راه رفتن در تاریکی خانه حس عجیب غریبی دارد | جوش‌ترین حالت سماور در خانه‌ی ما همین ساعت است تا حدود هفت صبح | مصرع جدیدی چند روز پیش حین پیاده‌روی به ذهنم خطور کرده که میخواهم کمی الان رویش تمرکز کنم | سال‌ها پیش متوجه شدم اغلب شعرهایم را حدود ساعت یازده شب تا پنج صبح نوشته‌ام | یعنی «خلوت» معجزه‌ی خودش را کرده است | معمولا کمی قبل از آنکه شعر را شروع کنم، چندتا از اشعار استاد شفیعی یا مرحوم ابتهاج را می‌خوانم | گاهی هم دست میبرم لای کتاب‌ مهدی اخوان ثالث یک صفحه را باز میکنم و از همانجا شروع میکنم به خواندن | بی‌تاثیر نیست، ذهن آدم را کمی باز میکند | هیچکدام از این کارها که جواب ندهد میروم سراغ نوشتن | درست مثل همین حالا! | کمی می‌نویسم و یهو تا به خودم می‌آیم بیت اول را کامل کرده ام | عجیب است: ساز و کار مغز!

یادش بخیر یه زمانی توی همین دی ماه بی‌چیز، یه بارون‌هایی میومد که نصف شب از خواب بیدارت میکرد. و آدم دوباره با سمفونی بارونی چشماش گرم میشد و خواب، عجب خوابی.

ما سوختن عمر را جوانی شمریم
اندوه اگر روزی‌مان شد، بخوریم
غیرت نگذاردم که نالم به کسی
ما شِکوه‌ی دل را به نهان می‌سپریم

-یاسین، دی‌ماه‌چهارصدودو

پی‌نوشت: مصرع "غیرت نگذاردم که نالم به کسی" از رباعیات سعدی وام گرفته شده است.

به یاد ندارم بخواهم کسی را ملاقات کنم اما شب قبل‌اش مقداری مطالعه پیرامون مسائل مربوط به او، یا به هرحال مسائلی که ممکن است در گفتگوی با او برایم ایجاد شود نکرده باشم. مثلا قبل از یک ملاقات سیاسی، دو شماره‌ی آخر روزنامه‌های شرق، خراسان، فرهیختگان، و نگاهی گذرا هم به سایت‌های فرارو، همشهری، اعتماد می‌اندازم. برای شرکت در یک جلسه‌ی اقتصادی حتما به تجارت آنلاین سر میزنم و دنیای اقتصاد را مطالعه میکنم. برای حضور در یک جمع دوستانه، حتما مقداری از اشعار سعدی را مجددا میخوانم. برای هم‌نشینی‌های خانوادگی هم اغلب خودم را آماده‌ی بحث خاصی نمیکنم چون "جمع" جای گفتگوی فعال نیست و هرگفتگویی در جمع‌های خانوادگی، اعتباری ندارد و بادهواست. من همیشه برای گفتگو احترام خاصی قائل بودم. برای آنها که دیدارشان میکنم احترامی بیشتر. بخاطر این عادتم، از خودم ممنونم. و توصیه میکنم شما هم اینطور باشید.

کاش میشد به جز آدم بودن، ماهیت دوم داشت و به‌طور پاره‌وقت زندگی‌کرد. اونوقت من از ۴صبح خروس‌خون چراغای خونه‌ی مادربزرگا که روشن می‌شد، یه پرنده میشدم میرفتم لای درختای تو حیاط‌شون. و فقط شب، برای خوابیدن به انسان‌بودنم برمی‌گشتم.

-یاسین، زمستان‌چهارصدودو

برنارد شاو گفته است؛ راه بدست آوردن دل مردان از راه شکم است! | واضح است به ما مردها طعنه زده| خب خودش هم مرد است خیر سرش! | گرچه انقدرها هم بی راه نگفته است | اما قرار نبود این را بیرون از جمع خودمان فاش کند! | این را فقط ما مردها میدانستیم و مادرمان و مادربزرگمان! | اما حالا که لو رفتیم | من با حلوای برشتوک راضی‌ترم!

امروز مثل همیشه آمدم اسنپ بگیرم، آن‌قدر اذیت کرد که صرف‌نظرکردم و با تاکسی‌تلفنی محل تماس گرفتم. خداخدا می‌کردم راننده‌ی پرحرفی را نفرستند. چون هم مسیرطولانی بود، هم من حال و حوصله‌ی شنیدنِ هیچ حرفی را نداشتم. کاش میشد راننده‌ات را انتخاب کنی، مثلا پشت‌تلفن بگویی اگرممکن است برایم یک راننده کم‌حرف بفرستید! مرد جاافتاده‌ای بود با موهای یک‌دست سفید که البته ناشیانه رنگ‌شان کرده بود. طبیعتا مثل همیشه جوگندمی بودن موهای من آن هم در اوج سال‌های جوانی برای‌ش سوال بود و جواب ده‌ساله‌ی من مجددا باید تکرار میشد. گمان می‌کردم تا ٢٠سالگی جوگندمی بودن موهام عجیب باشد، ولی مثل اینکه همچنان عجیب است!
سرم را کردم توی گوشی‌ام و خودم را مشغول اخبار تک خطی کانال‌های تلگرامی کردم که راننده گفت؛ مردم خیلی کم حرف شدن آقا! من سال‌هاست راننده تاکسی‌ام، اسنپ‌مسنپ هم ندارم ولی مابقی بچه‌های آژانس هم پرسیدم این رو. اونام میگن مردم دیگه حرف نمیزنن!
گفتم شاید حرفی ندارند، کیفیت چاله‌چوله‌ها و آسفالت‌ها تغییری نکرده، اجناس هم همچنان مثل گذشته گران می‌شوند، همان اتفاقات ده‌سال پیش دارد می‌افتد، ده‌سال حرفش را زدند دیگه حالا حرف تازه‌ای نیست!
راننده گفت بی‌راه نمیگی شما، منتها یه مدل حرف‌نزدنِ دیگه‌ای دارند! یعنی حرف‌دارند ولی آن را نمی‌زنند! متوجه عرضم می‌شوید؟! 
هنوز ذهنم داشت تحلیل می‌کرد که منظورش امنیتی‌کردن ماجرا و دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد و... است، که ادامه داد؛  «عجیبه ولی! اینکه زبان وجود دارد تا باهاش حرف‌هایی که لازمه رو بگیم؛ بعد ما دورش می‌زنیم و تبدیل‌ش می‌کنیم به مدیومی برای نگفتن حرف‌هامان!»

حرف کوچکی نبود. سرم را برگرداندم دقیق‌تر نگاهش کردم. باخودم گفتم راننده‌تاکسی بودن هم شغل عمیقی‌ست برای تحلیل مردم! بشرط اینکه راننده‌تاکسی باشی، نه اسنپ!

-یاسین، زمستان١۴٠٢

یکی‌دوروزی‌ست تربت باران خوبی را تجربه می‌کند گرچه هنوز هم پائیز خشکی‌ست| دیروز بعدازظهر با رضا مختصری قدم زدیم | رضا از چرک سیاست گفت، من از عطر ادبیات | چنددقیقه قدم‌زدن زیر باران چیزی بود که برای مرتب کردن افکارم به آن نیاز داشتم | گمان می‌کنم هرکس دیگری هم نیاز دارد | البته پیش از بیرون آمدن از خانه باید بدانی "مسئله" چیست و بعد خودت را در معرض باران قرار بدهی | مقداری از راه را به اجبار با چندنفری که پشت سرما قدم میزدند هم‌مسیر شدیم که با گوشی‌شان همایون شجریان می‌شنیدند، بالاجبار ماهم باید می‌شنیدیم! | انگار می‌خواستند به زور باران را احساسی کنند | شاید کار بدی هم نباشد اما من معمولا این کار را نمی‌کنم | یعنی دنبال ادا نیستم برای درک احساساتم | میگذارم فکر، خودش بیاید سراغم، البته خودم را در معرض‌ش قرار میدهم | شمشادهای شهر مقداری هرس شده‌اند و تعداد کلاغ‌ها و برگ‌های خشک‌شده درختان بیشتر از روزهای گذشته است. | باران هم زده و برگه‌ها مثل چسب به آسفالت‌ها چسبیده‌اند | به خودم فکرمیکنم ترکیب رنگ قشنگی‌ست نارنجی پائیزی با پس‌زمینه‌ی مشکی! | انتهای گفتگوی منو رضا رسید به دمنوش بِه و حافظ و لیلی و مجنون | و درباره‌ی عینکی صحبت کردیم که مجنون به چشم‌اش می‌زده است | مختصری مباحثه کردیم و اتفاق نظر‌ها را پیدا کردیم | آدم‌ها از هربحثی باید یک اشتراک را پیدا کنند تا کلاف سر درگم نشود. بعد مدام پیرامون آن اشتراک، از اختلافات صحبت کنند و هرجا گمان کردند دارند مزخرف می‌گویند دوباره خودشان را به آن مرکز، به آن اشتراک برسانند و باز شروع کنند | روز خوبی بود.

#روزانه_نویسی | بیست‌وچهارم‌آذرچهارصدودو