یکبار که با پدربزرگم رفته بودیم قدمی بزنیم | در مسیر برگشت، سری هم به مغازهی دوستاش زدیم که نجار کهنهکاری بود | پدربزرگ در راه برایم گفته بود که نسبت او با آسیدمهدی نجار، مثل نسبت من است با اسماعیل هممیزیام در مدرسه | که مدام در حیاط خانهی ما با او بازی میکردیم | و خوب که خسته میشدیم چندتا از سیبهای درخت میکندیم و همانجا عین مردهها دراز میکشیدیم و میخوردیم و میخندیدیم و... | برایم جالب بود که چطور کسی که نجار است فامیلیاش هم نجار شده است | بعد فهمیدیم که نسل در نسل نجار بودهاند | خلاصه همین صحبتها بود تا رسیدیم جلوی مغازه آسیدمهدی نجار | دو پیرمرد از دیدن هم، گل از گلشان شکفت، از آن خندههای سیزده چهارده سالگیشان زدند و مشغول گفتگو شدند | یک حلب فلزی جلوی در مغازه بود و دوتا صندلی چوبی که معلوم بود هنر دست خود آسیدمهدی ست | توی حلب هم پر از چوب های قد و نیم قد بود و آتش و کتری که از سیاهی به شب میمانست | از همان کتری برایمان چای دودی ریخت | من هم مشغول کنجکاوی های خودم اطراف مغازهی نجاری بودم | تا همسایهی نجاری که سوپرمارکت کوچکی بود مرا صدا زد و پرسید شما نوهی حاجاقایی؟ جواب دادم بله | گفت خدا شمارا حفظ کند، موقع رفتن به من گفت شکلاتی از این جلو بردار پسرم | من هم با یکی دوبار تعارف کردن شکلاتی برداشتم | پدربزرگ که ماجرا را دید، فوری نزدیک آمد و گفت چیزی خریدی باباجان؟ |توضیح دادم | که مغازه دار پرید توی حرفم و گفت چیزی نیست علی آقا، یه شکلات مهمان ما بودند | اما خاطرم هست هرچقدر مرد مغازه دار اصرار کرد که اصلا این یک شکلات ارزش آنچنانی ندارد، اما باز هم پدربزرگ هزینه ی شکلات را پرداخت | بعد از خداحافظی مفصل و تشکر از آسیدمهدی نجار راهی خانه شدیم | در راه بمن جملهی کوتاهی گفت که تمام این خطوط را برای همین جمله نوشتم | گفت: «در دکانی که باهاش معامله نداری، ناخنک نزن» | و توضیح داد که وقتی طرف را نمیشناسی، رفیق نیستی باهاش، آشنایت نیست، سلام و علیکی باهاش نداری، گپ و گفتی باهم ندارید و در یک کلام معاملهای با او نداری، نباید در دکانش به چیزی ناخنک بزنی! | بعد هم به من گفت که این مرامی بود که پدرم به من آموخت | و حالا من به تو گفتم و تو هم روزی باید به فرزندت بگویی: | «در دکانی که باهاش معامله نداری، ناخنک نزن!»