فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۳۵ مطلب با موضوع «نیم یادداشت» ثبت شده است

یه تراشِ عتیقه‌داشتم از سال ١٣٨۴ دوره دبستانم. بعد چون بدنه‌ش برام خاطره‌انگیز بود ولی تیغه‌ش به‌مرور کُند میشد، میرفتم تراش می‌خریدم و تیغه‌هاشونو میذاشتم روی این. بعد این وسیله‌ای که بنده با خون دل به مدت ١٨سال نگه‌داشتم یه‌هفته‌ست گم شده!
همیشه فکرمیکردم یا به ورثه‌م میرسه یا یه سمسار با دغل‌بازی با مفت‌خری، از چنگ‌م درمیارش!

یاسین | آذرماه1402

می‌دونید چرا بعضی‌ها با کوچک‌ترین حرفی از شما می‌رنجند؟! | چون برای صاحب اون کلمات ارزش زیادی قائل هستند | اگر رفیق شما، حتی به شما بگه گاو! کمتر ناراحت می‌شید تا وقتی که مثلا پدرتون بهتون بگه گاو! | اگر پسرخاله‌ی شما بهتون بگه تو اسکلی! کم‌تر ناراحت می‌شید اگر همین حرف رو خاله‌تون بهتون بزنه! | درواقع مسئله‌ی ما خود اون حرف‌ها نیستن، بلکه صاحب اون کلمات و جملات هستند که برای ما ارزشمندن. | اگه من توی یه هواپیما به خلبان بگم احتمالا یه مشکلی توی متور هواپیما هست چون داره یه صدای عجیبی میده، هرگز اون خلبان رو حتی حساس هم نمی‌کند | اما اگر همین حرف رو کاپیتان کامبیز پورقناد که بعنوان یه مسافر توی هواپیما نشسته بزنه، احتمالا اون سفر رو چندساعتی به تعویق میندازن تا مجدد بررسی‌کنن مشکل هواپیما رو | چون توی ایران فقط چندنفر با تخصص و تجربه‌ی کاپیتان پورقناد وجود دارند | گاهی هم این شکلیه، تو صاحب اون کلمات رو، توی دنیای خودت آدم بزرگی میدونی | و روی تک‌تک کلمات‌ش حساب میکنی | توی دنیای هر آدمی کمتر از تعداد انگشت های یک دست همچین آدمایی وجود دارن | اما حرف‌هاشون، طعنه‌هاشون، انتقادهاشون برای ما هزاربرابر دیگران ارزش داره.
پس وقتی می‌پرسید: | چرا با کوچک‌ترین حرف رنجیدی؟! | در پاسخ می‌شنوید: زیرا صاحب آن کلمه، زیاد برایم ارزشمند بود.

-یاسین|آذرچهارصدودو|#نیم_یادداشت

درهوای زنده‌ی پنج‌صبح | در خیابان‌هایی که خالی از عجله‌ی انسان‌هاست | لای کسانی‌که تنها قصدشان از راه رفتن این‌ست که به دنبال مقصدی هستند | و بی‌مقصدیِ من، ایستادن و خیره‌شدنم به طاق ساده ولی باشکوه قطب‌الدین‌حیدر | فکرکردن به این‌که چه سواران و فرماندهانی درست از وسط چهارراه فرهنگ با اسب‌های قوی‌هیکل‌شان با نیت‌های شومی عبور می‌کردند | و حالا گردی شده‌اند بر آجرهای رباط | اتفاقی نیست‌که بنشینیم تا فقط در کتاب‌ها بخوانیم‌اش | می‌توانیم آن را تبدیل به خاطره خودمان بکنیم | اگر چه‌کم و کوتاه باشد اما عطرش آدم  را عمری مست می‌کند | به قول مینی‌مالیست‌ها: کم، زیاد است.
شما هم اگر نمونه‌های دیگری از مصداق "کم، زیاد است" را داشتید برای‌م بنویسید.

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو

دیروز کمی در حیاط قدم زدم. به تازگی یک‌نفر باغبان آورده بودیم و درخت های حیاط را پاک لخت کرده مردک! بخصوص اینکه یاس جلوی زیرزمین را زیادی کوتاه‌بُری کرده‌است. یک پرنده با لهجه‌ای زیبا زده بود زیرآواز. با این وضعی که از سلمانی درخت ها به جا مانده آن بیچاره هم مثل سابق نمیتواند خودش را قایم کند. بنظرم دوتا یک‌ربع ورزش کردم و داستان مردی که نفس‌ش را کشت، اثر صادق هدایت را خواندم. این بخشی از داستان است:
چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرنده‌ای که در تاریکی شبها ناله می‌کند گم گشته تر و آواره‌تر حس می‌کنند؟
عصری دم‌نوش هل و آویشن گذاشتم و نشستم به خواندن کتابی که به تازگی یکی از کتاب‌فروش‌های شهر برای‌م‌‌‌ فرستاده است تا بخوانم و نظرم را بدهم. نام‌ش هست "پنج حکایت"  و اثر شکسپیر است با ترجمه‌ی علی‌اصغر حکمت. نمی‌خواستم درخواست‌ش را قبول کنم. این‌طور با پیش‌زمینه کتابی را خواندن اصلا برای‌م جذاب نیست. همین‌که میدانی باید چیزی پیداکنی تا به‌طرف راجب این اثر توضیحی داده باشی، نمی‌گذارد از تمام تمرکزم برای مطالعه استفاده کنم.

 

یاسین | آذرماه چهارصدودو

امروز هنگام پیاده روی | به نقاشی‌هایی که یکی دوماه اخیر، از صدقه سری بازگشایی مدارس | با رنگ های متنوع روی دیوارهای شهر کشیده‌اند، نگاه کردم | دیدن آنها حس خیلی خوبی در آدم ایجاد می‌کند | با اینکه وضعیت همسایه ات، رفیق ات، دل ات، باورهای ات خیلی تعریفی ندارد و همه مثل سرنشینان یک کشتی شکسته، تنها منتظر دیدن آن ساحل آرامش اند | اما همین حرکت کوچک باعث امیدواری‌ام شد | دوست دارم هر روز موقع قدم زدن، با دقت به جزییات ریز و رنگهای شادی بخش‌ آنها نگاه کنم و در ذهنم ذخیره‌شان کنم | عجیب است اما یکی از خواص دوره های فشارتوده ها، همین است که به مرور می آموزند چگونه با کوچکترین بارقه های امید شادی کنند | و گرمای ذره نوری را حس کنند.

#نیم_یادداشت | یاسین | آبان چهارصدودو

هفته‌ی گذشته در گفتگو با دوستی، صحبت از کتاب "شما که غریبه نیستید" اثر هوشنگ مرادی‌کرمانی به میان آمد | بنظرم یک‌دهه پیش خواندم‌ش | بعد از برگشت به خانه البته هرچه گشتم، لابلای کتاب‌های‌م پیدای‌اش نکردم | احتمالا به‌دوستی داده باشم و طبق معمول بازنگشته‌است! | کتاب، زندگی‌نامه‌ی نویسنده است که بیش‌تر اورا با قصه‌های مجید می‌شناسید | می‌دانید که جناب مرادی‌کرمانی استاد عامیانه‌نویسی‌ست و صداقت ایشان در شرح اتفاقاتی که از کودکی تا جوانی برای‌شان رخ داده این کتاب را بسیار شیرین کرده‌است | از آن کتاب‌هاست که وقتی بازش می‌کنی، زمان از دست‌ت در می‌رود | خلاصه‌ی کتاب می‌تواند نمونه‌ای باشد از این‌که؛ شما هرگز نمی‌دانید روزگار برای‌تان چه نوشته‌است؟! |این‌که در اوج غم و تنهایی و سختی‌ها چطور استعدادها شکوفا می‌شوند | جمعا این کتاب را در لیست کتاب‌های آینده‌تان قرار بدهید یا به یک دوست که گمان می‌کنید خیلی اهل کتاب نیست، هدیه بدهید | راستی اگر کتاب نگارنده دست شماست، برگردانید. قول میدهم ناسزا بارتان نکنم!

 

پاراگرافی‌ست از همین کتاب (شما که غریبه نیستید | هوشنگ مرادی‌کرمانی) که کمی شما را با نثر کتاب آشنا می‌کند تا بتوانید انتخاب کنید:

 تابستان عمو اسدالله که نظامی بود، دست زنش را گرفت و از کرمان آمد پیش ما. عروسی شان را ندیده بودیم. عروس هم ما را ندیده بود. عروس چهارده، پانزده ساله بود و خود عمو هم بیست و دو، سه ساله. خدا می داند چه قدر خوشحال شدیم. ننه بابا از یک ماه قبلش هی تدارک دیده بود که جلوی عروس سرفراز باشد. وقتی آمدند برای من هم پیراهن زرد با گل های صورتی آوردند و بلبلی که تویش آب می ریختم. توی بلبل آب می ریزم، لب هایم را می چسبانم به دم بلبل. دم بلبل سوراخ است. فوت می کنم. نفسم از سوراخ دم می رود و می خورد به آبی که شکمش را پر کرده. به جای قل قل، چهچه می زند. نمی دانم که جنس بلبل از چیست، خوب نگاهش می کنم. از شیشه نیست. قرمز است و وقتی توش فوت می کنم، آب را می بینم که از هوای نفسم می جوشد.

زندگی کردن با مردی که شعر را می‌فهمد یا می‌سراید، کار چندان دشواری نیست، برعکس خیلی هم شیرین و راحت است. نهایتا شما کلا با شعر بیگانه‌اید و او تبدیل به معلم‌تان می‌شود.
اما اگر به جای یک مرد شاعر، قرارباشد از یک زنِ شاعر یا شعر دوست حرف بزنیم قضیه ساده نیست.
شما نمیتوانید، زنی که شعر را میفهمد به یک شیوه‌ی معمولی دوست داشته باشید!
و اساسا زنی که کتاب می‌خواند یا اهلِ شعر و ادبیات است آن‌قدر قوی‌ست و خودبه‌خود دارای شخصیتی می‌شود که نمی‌توانید به او به چشم یک زنِ معمولی نگاه کنید، چیزی مثل مادربزرگ‌تان که بوی قرمه‌سبزی می‌دهد، یا خاله‌تان که مدام غیبت میکند یا دختر عمه‌تان که بزرگترین مشکلش شکستنِ گوشه‌ی ناخن‌اش است و برای این بحران افسرده شده!
آن‌چنان زنی که بالاتر شرح دادم، اساسا نمی‌تواند مثل این مصداق‌ها معمولی باشد.

یا.سین
نیم یادداشت | ٢٨بهمن١۴٠٠

خاطرم هست یک‌مدتی دنبال مرغ تک‌پا بودم | از همان بچگی که مادر می گفت: فلانی مرغش یه پا داره! | همیشه دلم می‌خواست برم و مرغ فلانی رو ببینم. یه‌بار حتی بین حرف‌هاش به خاله گفت: تو هم مرغ‌ت فقط یه‌پا داره!!! | اما خاله که مرغ نداشت، تازه از مرغم بدش میومد | و من تمام خانه و انباری‌اش را گشتم که شاید این مرغ عجیب را ببینم | اما نبود که نبود! | چند وقتی هم با مادر و خاله سرسنگین شدم که شما مرغ جادویی را قایم کرده و نشانم نمی‌دهید! | بعدها بدون‌هیچ توضیحی از من خواستند دیگر از مرغ یک‌پا حرفی نزنم! ‌| حتی با سیمرغ افسانه‌ای مقایسه‌اش کردند که برایم زیاد خوشایند نبود؛ مقایسه مرغ و سیمرغ! | روزگارخوشی‌بودها؛ پنج‌شش‌سالگی.

بعدتر فهمیدم هرکس ازین مرغ‌ها دارد، هرکار دلش می‌خواهد انجام می‌دهد | فکرکردم خوب می‌شد اگر من هم یکی از آن مرغ‌های یک‌پا داشتم‌ها | فکرش را بکن، لابد آن‌وقت می‌توانم همه را مجبور کنم که طبق خواست من رفتار کنند، چه‌شود؟! | حتی فکر کردن به این موضوع قندهای قندان را در دلم ذوب می‌کند؛ | اما نه، دیابت در خانواده ما کمی ارثی است و جز بیماری‌های ریز و درشت، و موهای جوگندمی‌ام چیزی از اجدادمان به ما نرسیده | کاش حداقل به‌ازای این‌همه، یک مرغ یک‌پا به من می‌دادند!

 

نیم یادداشت | یاسین | آبان 1402

تلاش برای «ایرانی سرسبز»

پارسال پاییز توی پادگان می‌گذشت | توی یه محیط بی‌روح، دستوری، با نظمی آزاردهند | همراهِ شانه‌هایی با اسلحه‌های گرمی که البته بسیار سرد بودند | اما یک چیز را کاملا خاطرم هست که همیشه آزارم میداد؛ | دائم صدای قارقار کلاغ میومد | فکر کنم تابه‌حال اینجا نگفتم؛ | صدای کلاغ خیلی بهم استرس میده و ذهنم رو بهم می‌ریزه | کلاغ، پرنده‌ی شومی نیست | اما قارقارش، نمیدونم با دلم چیکار میکنه!

کاریکاتور تخم مرغ | پایگاه تحلیلی خبری آفتاب جنوب

یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید: | بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: | برادرم دیوانه‌ است، و فکر می‌کند مرغ است! | روانکاو به او می‌گوید: خوب چرا پیش من نمی‌آوریش؟ | جواب می‌گیرد که: چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم!

خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره برخی روابطِ سمی انسانی است | این روابط که ممکن است کاری، اجتماعی یا عاطفی باشند؛ کاملا غیر منطقی و احمقانه‌اند | ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌هایش احتیاج داریم! | درحالی‌که این روابط سمی می‌توانند بیشترین صدمه را در محیط کار یا حتی خانواده به ما وارد کنند.