فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۲۳ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

امروز مثل همیشه آمدم اسنپ بگیرم، آن‌قدر اذیت کرد که صرف‌نظرکردم و با تاکسی‌تلفنی محل تماس گرفتم. خداخدا می‌کردم راننده‌ی پرحرفی را نفرستند. چون هم مسیرطولانی بود، هم من حال و حوصله‌ی شنیدنِ هیچ حرفی را نداشتم. کاش میشد راننده‌ات را انتخاب کنی، مثلا پشت‌تلفن بگویی اگرممکن است برایم یک راننده کم‌حرف بفرستید! مرد جاافتاده‌ای بود با موهای یک‌دست سفید که البته ناشیانه رنگ‌شان کرده بود. طبیعتا مثل همیشه جوگندمی بودن موهای من آن هم در اوج سال‌های جوانی برای‌ش سوال بود و جواب ده‌ساله‌ی من مجددا باید تکرار میشد. گمان می‌کردم تا ٢٠سالگی جوگندمی بودن موهام عجیب باشد، ولی مثل اینکه همچنان عجیب است!
سرم را کردم توی گوشی‌ام و خودم را مشغول اخبار تک خطی کانال‌های تلگرامی کردم که راننده گفت؛ مردم خیلی کم حرف شدن آقا! من سال‌هاست راننده تاکسی‌ام، اسنپ‌مسنپ هم ندارم ولی مابقی بچه‌های آژانس هم پرسیدم این رو. اونام میگن مردم دیگه حرف نمیزنن!
گفتم شاید حرفی ندارند، کیفیت چاله‌چوله‌ها و آسفالت‌ها تغییری نکرده، اجناس هم همچنان مثل گذشته گران می‌شوند، همان اتفاقات ده‌سال پیش دارد می‌افتد، ده‌سال حرفش را زدند دیگه حالا حرف تازه‌ای نیست!
راننده گفت بی‌راه نمیگی شما، منتها یه مدل حرف‌نزدنِ دیگه‌ای دارند! یعنی حرف‌دارند ولی آن را نمی‌زنند! متوجه عرضم می‌شوید؟! 
هنوز ذهنم داشت تحلیل می‌کرد که منظورش امنیتی‌کردن ماجرا و دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد و... است، که ادامه داد؛  «عجیبه ولی! اینکه زبان وجود دارد تا باهاش حرف‌هایی که لازمه رو بگیم؛ بعد ما دورش می‌زنیم و تبدیل‌ش می‌کنیم به مدیومی برای نگفتن حرف‌هامان!»

حرف کوچکی نبود. سرم را برگرداندم دقیق‌تر نگاهش کردم. باخودم گفتم راننده‌تاکسی بودن هم شغل عمیقی‌ست برای تحلیل مردم! بشرط اینکه راننده‌تاکسی باشی، نه اسنپ!

-یاسین، زمستان١۴٠٢

خواب دیدم در جمعی نشسته‌ام و این بیتم را "محال است به پایان برسد روزی درد-غم را با غم دیگر سپری باید کرد" با خطی‌خوش و بسیار بزرگ، پیش چشمم نوشته‌اند و صحبت راجع به این شعر است. استاد ابتهاج هم سوار هواپیما شده‌است و من برای اسقبالش به فرودگاه می‌روم و می‌گویم: «به خاطرم به زحمت افتادین استاد» توی دلم نگران سن و‌سال‌ش هستم و او با متانت می‌گوید: «اصلا مسئله‌ای نیست، من برای شعر به هرجایی می‌روم. راستی از درخت سیب خانه‌تان چه خبر؟» و از او وقت می‌گیرم که حتما ساعتی را در خانه‌ما بگذراند پیش درخت سیب. سایه می‌گوید: «مسئله‌ای نیست، سیب هم شعر است، اما ارغوان چیز دیگری‌ست!» و بعد سراغ استاد شجریان را از من می‌گیرد. میگویم: استاد صبح زود رسیدند و برای گذراندن وقت تا آرامگاه فردوسی رفتند که الساعه تلفن کردم و نزدیک‌اند به ما. سایه می‌گوید: «پس می‌مانیم تا بیاید شجریان. بعد میپرسد پس که اینطور "محال است به پایان برسد روزی درد" بله؟؟ این را تو گفتی؟!» تایید میکنم. سایه میپرسد: «حالا مصرع اول‌ات را قبول دارم اما دومی چیز دیگری‌ست، غم را با غم دیگر سپری...» و کلام‌اش قطع می‌شود. «شجریان، پسرش را هم آورده؟ همایون را؟»
میگویم: بله استاد، ایشان هم مارا همراهی میکنند. سایه آرام زمزمه می‌کند: «غم را با غم دیگر سپری باید کرد...غم را با غم دیگر سپری باید کرد... خب دنیا جای غریبی‌ست شاعرجوان...شاعر از همه غریبه‌تر است...انگار شاعر به زبان جادوگران حرف میزند، حرف ما را نمی‌فهمند، میدانی که چه می‌گویم؟؟»

تصویر یاسر سالاری

دستِ بلندِ آرزو تاکجا خواهدرسید؟
حاصل این جستجو تاکجا خواهدرسید؟

تکرار روزمره‌ی این همه تصویر توی‌هم
آیینه‌های روبرو تاکجا خواهدرسید؟

حرف‌های لالِ ما که جمله‌هایی کال شد؛ 
با زبانِ گفتگو تاکجا خواهدرسید؟

من شبی دست برآن زلف پریشان برده‌ام
اعتراف‌ِ مو به مو تاکجا خواهدرسید؟

حاصل رسوایی گریه یک مرد چیست؟
آبِ جوی آبرو تاکجا خواهدرسید؟

چندبرادر بوده‌اند اما یکی را گرگ خورد؛ 
این دروغِ خان‌عمو تاکجا خواهدرسید؟

جامه‌ی تَن اصل نیست اما تصورکن همین؛ 
تیزی خطِ اتو تاکجا خواهدرسید؟ 

-یاسین، یکم‌دی‌ماه‌چهارصدودو