فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۸۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاسرسالاری» ثبت شده است

یه زمانی اولین حرکت من برای شروع هر کار خریدن دفترچه بود! چیو می‌خواستم یادداشت کنم که این همه دفترچه خریدم؟!

کُنگره‌ی اَبروت شاهکارِ معماری‌ست
گردش زندگیم حول تو پرگاری‌ست

حرف بزن با من که عَلاجِ دردمی
که حرف‌های تو دکّان عطاری‌ست

ادامه می‌دهم حتی تو را در خواب
که خواب‌های من تعبیرِ بیداری‌ست

باز کرده‌است، باز طُرّه‌ی موی‌اش را
و این خبر یعنی؛ جای امیدواری‌ست

-یاسین/شهریور١۴٠٢

تو زنجیری که دل به پای‌اش بود
که عقل هم از خدای‌اش بود
شبیه فکری که ناخوانده
خوش‌آمد جایی که جای‌اش بود

-یاسین/٢٢شهریور١۴٠٢

-مهرجویی مُرد!
+خدا رحمتش کند اما جمع‌اش که میکنی انسان بلاتکلیفی بود.
-چرا؟!
+آدمی که ظرفیت‌ش هیچ‌وقت به درد جامعه‌اش نخورد. مثل کودکی احمق، با اندک تنشی، زود برافروخته می‌شد و با نیم‌لبخندی، پاچه‌خواری میکرد. مراجعه کنید به همان ویدئوی معروفش که درباره توقیف فیلم‌ش صحبت میکرد. و ویدئویی بعدی که پس از رفع توقیف منتشرکرد.
مهرجویی این اواخر دیگر نداشت. دیگر، مثل سابق، نداشت.

ما در بینِ تمامِ واژگـان، آه بودیم
بودیم به‌هرحال گرچه کوتاه بودیم

دل‌خوش به نگاهت ولی دور ز دستم
بی روزه ولی در رصـد ماه بودیم

با سلسله‌ی موی تو، افسانه‌ی تاریخ
هرچند که بی‌سلسله اما شاه بودیم

حق داشت اگر کرد پریشان دل ما را
از قصدِ شکستن، منو دل آگاه بودیم

با دشنه‌ی آشنای تو شبیهیم به سهراب
در چشمِ تو، ما هیچ، ما نگاه بودیم

 

یاسین/مهر١۴٠٢

وقتی دلتنگیِ آدم آغاز می‌گردد
بهانه‌های غربتِ آشفته، ساز می‌گردد
آ‌ن‌که به دست تو می‌رود از دست
بی‌شک به دست تو باز می‌گردد

یاسین | مهر1402

گِله‌ای نیست زُلف بپوشان و برو
امشبم چشمِ مرا باز بگریان و برو

تا ندانند رقیبان که مرا تَرک کنی
پیش‌ِچشم دگران مرا بخندان و برو

ما که با دیدن زلف تو خدا را دیدیم
پس برایم بگذار طُرّه‌ی ایمان و برو

گرچه شرمم نگذاشت بگویم از دلتنگی
اندکی صبر کن در شهر خراسان و برو

من سر از تن نشناسم در وقت وصال
باز نادیده‌بگیر این سروسامان و برو

روز هجران تو خو کرد به مستی مِی
رو بگیر از این مرد پریشان و برو

مانده بر شانه‌ی من تاری از آن موی کمند
زلفِ دیوانه‌ی عریان، دل‌بسوزان و برو

اگر از امیر خود سیر شدی پس برسان؛
تیغِ تیزی به فینِ کاشان و برو

-یاسین/مهر١۴٠٢