فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلک» ثبت شده است

تلاش برای «ایرانی سرسبز»

پارسال پاییز توی پادگان می‌گذشت | توی یه محیط بی‌روح، دستوری، با نظمی آزاردهند | همراهِ شانه‌هایی با اسلحه‌های گرمی که البته بسیار سرد بودند | اما یک چیز را کاملا خاطرم هست که همیشه آزارم میداد؛ | دائم صدای قارقار کلاغ میومد | فکر کنم تابه‌حال اینجا نگفتم؛ | صدای کلاغ خیلی بهم استرس میده و ذهنم رو بهم می‌ریزه | کلاغ، پرنده‌ی شومی نیست | اما قارقارش، نمیدونم با دلم چیکار میکنه!

 

‏گفت: به چه کار آمده‌ای؟
‏گفت: تا از تو آسایشی یابم و مؤانستی.

‏عطار، در این مکالمهٔ ساده، رازِ دوست داشتن را برملا می‌کند: در دوست‌داشتن اُنسی هست که آسایش به ارمغان می‌آورد. به همین‌خاطر، وقتی، به تعبیر عطار، «اندوهی طویل» داریم، سراغ خانهٔ دوست را می‌گیریم: به امیدِ انس و آسایش.

مادربزرگم باز به این‌ها نمیگفت نیم‌یادداشت. میگفت خط!
میگفت خطی نوشته‌اند که فلان و فلان.
اما به متن‌های بلندتر، مشابه پرونده‌هایی که در صفحات روزنامه، چندین ستون را پر میکنند، میگفت سیاه‌کرده‌اند که فلان و فلان.

درست که نگاه میکنم میبینم این روزها جدی جدی دارند سیاهمان میکنند!

یه زمانی اولین حرکت من برای شروع هر کار خریدن دفترچه بود! چیو می‌خواستم یادداشت کنم که این همه دفترچه خریدم؟!

کاریکاتور تخم مرغ | پایگاه تحلیلی خبری آفتاب جنوب

یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید: | بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: | برادرم دیوانه‌ است، و فکر می‌کند مرغ است! | روانکاو به او می‌گوید: خوب چرا پیش من نمی‌آوریش؟ | جواب می‌گیرد که: چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم!

خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره برخی روابطِ سمی انسانی است | این روابط که ممکن است کاری، اجتماعی یا عاطفی باشند؛ کاملا غیر منطقی و احمقانه‌اند | ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌هایش احتیاج داریم! | درحالی‌که این روابط سمی می‌توانند بیشترین صدمه را در محیط کار یا حتی خانواده به ما وارد کنند.

یک نوع توت سفید هست که یک رقم‌اش به اسم «توت هرات» شناخته می‌شود | صدالبته اگر از اهالی خراسان باشید هم طعم توت‌اش را چشیده‌اید و هم از سایه خنک‌اش بهره‌مند شده‌اید | در کهن‌سالی ساقه‌ای تنومند و قوی‌ دارد و سایه پهناوری برای ره‌گذران مهیا می‌کند | امروز که خیلی تصادفی تصاویری از آن را می‌دیدم، پیش خودم گفتم: «کاش ما هم کمی برکت داشته‌باشیم برای دیگران، حداقل به قدر توتِ هرات»
بی‌توجه به‌آن‌که طرف کی‌ست، چه‌کاره است، سواره است یا پیاده؟! | دست نوازش را برسر کوچکتری می‌کشیدیم و پیش پای بزرگتر هنوز بلند می‌شدیم و خودمان را کمترین می‌دانستیم.
در بندِ ایرانی و افغانستانی و فلسطینی هم نبودیم | همه، خودمان بودیم و برادران‌مان | به‌مثابه توتِ هرات که گرچه ایرانی نیست، اما برسر ایرانیان زیادی سایه انداخته و کام خیلی‌ها را شیرین کرده است | برکت، ازین جنس است خلاصه.

یاسین|آبان‌چهارصدودو

یه چیزی رو از کتاب دکتر صدر مطالعه می‌کردم که یادآوری‌ش برای همه مهمه؛ یه جایی میگفت مثلا مهم نیست سال فلان، بازی فوتبال دوتا تیم معروف چرا صفر-صفر شد! این یه موضوع بی ارزشه برای توی ذهن گذاشتن و نباید ادم با اطلاعات به درد نخور اضافی ذهنش رو پُر کنه.
جدای از کلی اطلاعات مزخرفی که روزانه در مغزمان می‌ریزیم اما مفهوم دیگری هم دارد که مثلا کارت نباشه تو زندگی فلانی چی میگذره بخدا خودت راحت تری!
سرتون رو عادت بدید که توی زندگی خودتون بچرخه.

این روزها، بعضی حرف‌ها، چرک‌کرده روی روح‌مان عزیزم | این روزها که حرف یک‌دیگر را نمی‌فهمیم؛ برای لجبازی و عقده‌گشایی، گلو وجدان را فشار می‌دهیم | نقاطی، پرت‌شده‌ایم با فاصله‌هایی دور از هم | که گیج، که عصبی، که کَر، که کور | و تنها چاره‌ای جز صبر نداریم انگار!
این روز‌ها، روزهای مُرده‌ایست | باورکن؛ الان زمان خوبی برای جدال ما نیست | گرچه هرکدام‌مان کشته‌ی سیاست‌ورزی‌های نجس و متعفن عده‌ای گاو هستیم؛ | هم من، هم تو | اما من، عمیقا دلم برای تو تنگ است | تو کسی نبودی که این جنایت‌ها را ببینی و نه‌تنها صدای‌ات در نیاید، که حتی ظالم را نوازش کنی! | من دلم برای تو و کسی که بودی، عمیقا تنگ است | یک شکل مظلوم هم ماییم؛ که از یک‌دیگر متنفرمان کرده‌اند.

یاسین | مهرچهارصدودو

-مهرجویی مُرد!
+خدا رحمتش کند اما جمع‌اش که میکنی انسان بلاتکلیفی بود.
-چرا؟!
+آدمی که ظرفیت‌ش هیچ‌وقت به درد جامعه‌اش نخورد. مثل کودکی احمق، با اندک تنشی، زود برافروخته می‌شد و با نیم‌لبخندی، پاچه‌خواری میکرد. مراجعه کنید به همان ویدئوی معروفش که درباره توقیف فیلم‌ش صحبت میکرد. و ویدئویی بعدی که پس از رفع توقیف منتشرکرد.
مهرجویی این اواخر دیگر نداشت. دیگر، مثل سابق، نداشت.

خدا رحمت کند حاج‌آقامرتضی را | از دوستان خانوادگی ما بود که چندسال پیش از دنیا رفت | انسان دنیادیده و البته متمولی بود | خاطرم هست هربار خانه‌ی‌ما دعوت میشد؛ پدرم برخلاف مهمانان دیگر، تدارک برنج و خورشت و... نمی‌دید | تأکید می‌کرد امشب کباب میزنیم، آن‌هم به ذائقه‌ی خودمان، بساط آتش و سیخ و گوجه و... هم برقرار می‌کنیم | پدر می‌گفت حاج‌آقامرتضی در کودکی شاگرد کبابی بوده است در مشهد | الحق کباب‌های‌ش مزه دیگری داشت | می‌گفت اگر کبابی پای منقل‌اش دو سه سیخ را به نیش نکشد، دیگر کبابی نیست | سر سفره البته بیشتر طرف ریحون‌ها و نانِ روغنی بود، تا کباب‌ها | اما یک جمله داشت که همیشه تکرارش می‌کرد؛ | می‌گفت می‌خواهم ده لیوان دوغ محلی را بشینم در جا بخورم تا حافظه‌ی شکم‌مان فراموشی بگیرد! | خدا رحمت‌ش کند، آدمِ بازاریِ اصیلی بود که برخلاف مابقی بزرگترها هم‌صحبتی با بچه‌ها را بیشتر می‌پسندید.

 

یاسین/مهر١۴٠٢