فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است

نه پول گریه‌ها رو کمتر کرد
نه اصلا یه‌ذره بچگی کردیم
تو حساب کن تا همین حالا؛
واقعا چقدر زندگی کردیم؟

زندگی کردیم اما برای همسایه
هنوز دچار تکرار این غلطیم
یه چشم به بالا و یکی پایین
ما ساکنان طبقه‌ی وسطیم

توی بازی جِر زدیم تا میشد
حس بُردن اما گول مارو نخورد
سرگرم شادی تقلبی بودیم
اما دنیا ثانیه‌ها رو شمرد

ما دردهامونم درد درستی نیست
فشاردادن ردّ زخم یه تفریحه
مگه زندگی چیزی بجز ایناست؟!
این یه سؤال نیست، یه توضیحه

-یاسین، دی‌١۴٠٢

تا همین یکسال پیش، مربای توت فرنگی بوی شادی‌آوری داشت | این را به عنوان یک تجربه‌ی زیسته و بارها زیسته از من بپذیرید | چرا که بارها در خانه‌ی مادربزرگم دچارش شده‌ام | بوی مربای توت فرنگی ناشی از حجم زیادی توت فرنگی که توی قابلمه و سپس صافی‌ها بارها به دست مادربزرگ آبکشی میشد | او همیشه با دانه‌های سیاه روی توت فرنگی مشکل داشت | میگفت از کجا معلوم که اینا آلودگی نباشن | اما از جایی که علاقه‌ی شدیدی به خود توت فرنگی داشت -طبیعتا بنظر زنی از سال‌های هزاروسیصدوبیست- تنها راه مصرف توت فرنگی، بصورت مربا بود | چرا که به هرحال پخته می‌شد و میشد پذیرفت که آن دانه‌های سیاه هم در اثر حرارت زیاد، آلودگی خودشان را از دست داده باشند | مربای توت فرنگی جز ثابت سفره‌ی صبحانه‌ی مادربزرگ بود | من درهمان ایام کودکی، اغلب پیاله‌ای از مربای توت فرنگی را با دوستانم شریک میشدم | مربای توت فرنگی چاشنی بازی‌های کودکانه‌ی ما در کوچه‌ی مادربزرگ بود | حالا مادربزرگ یکسالی‌ست که دیگر دربین ما زندگی نمیکند | موهای‌ من از سیاه به جوگندمی زده‌اند | کودکی در آن کوچه بازی نمی‌کند | و بوی مربای توت فرنگی هم دیگر شادی‌آور نیست | حالا اگر از من پپرسید، بنظرم توی آن دانه‌های سیاهش نیز آلودگی دارد | و بهرصورت بعد از رفتن مادربزرگ، توت فرنگی دیگر مزیت خاصی ندارد.

-یاسین،یادداشت‌های‌پراکنده،زمستان‌چهارصدودو

بشر تو این سال‌ها سختی‌های زیادی رو از سر گذرونده | هنوز هم باکلی تنش‌های درونی، سروکله میزند | هنوز آدمیزاد شب‌هایی دارد که چگونه خوابیدن را فراموش میکند! | راستی وقتی بزرگ شدیم، کی به ما یاد داد چطور باید خوابید؟! | ما آدابی داریم برای خوابیدن؟! | اگر داریم، این‌ها را چه‌کسی به ما یادداده و مرتبه‌ی اول چطور آن‌ها را اجرایی کردیم تا خواب‌مان ببرد؟ | بعد از تمام مشکلاتی که مثل هرکسی، برای‌ش ایجاد شده بود یه شبی بهم گفت: «همه‌چی به‌نظرم سخت میاد. احساس می‌کنم باید برای همیشه بخوابم» | به او گفتم همیشه خوابیدن ممکن نیست! | اما میتوانم چگونه خوابیدن را به او یاد بدهم | من خیلی به این موضوع فکرکردم که «ما چگونه باید بخوابیم؟» | یعنی در شب‌هایی که خواب‌مان نمی‌برد، چه‌کنیم تا خواب‌مان ببرد! | کتاب بخوانیم تا چشم‌های‌مان گرم شود؟ فیلم ببینیم؟ قبل خواب کمی پیاده‌روی کنیم؟! | پاسخ این‌ست: هیچ‌کدام! | راه‌حل چگونه خوابیدن، چندساعت قبل از خوابیدن است! | یعنی در طول روز | آنجاست که اگر کار درست را انجام داده باشی، شب میتوانی بخوابی | بنظرم این راه چگونه خوابیدن است.

-یاسین، یادداشت‌های پراکنده، زمستان چهارصدودو

سپیده صبح است | راه رفتن در تاریکی خانه حس عجیب غریبی دارد | جوش‌ترین حالت سماور در خانه‌ی ما همین ساعت است تا حدود هفت صبح | مصرع جدیدی چند روز پیش حین پیاده‌روی به ذهنم خطور کرده که میخواهم کمی الان رویش تمرکز کنم | سال‌ها پیش متوجه شدم اغلب شعرهایم را حدود ساعت یازده شب تا پنج صبح نوشته‌ام | یعنی «خلوت» معجزه‌ی خودش را کرده است | معمولا کمی قبل از آنکه شعر را شروع کنم، چندتا از اشعار استاد شفیعی یا مرحوم ابتهاج را می‌خوانم | گاهی هم دست میبرم لای کتاب‌ مهدی اخوان ثالث یک صفحه را باز میکنم و از همانجا شروع میکنم به خواندن | بی‌تاثیر نیست، ذهن آدم را کمی باز میکند | هیچکدام از این کارها که جواب ندهد میروم سراغ نوشتن | درست مثل همین حالا! | کمی می‌نویسم و یهو تا به خودم می‌آیم بیت اول را کامل کرده ام | عجیب است: ساز و کار مغز!

درجامعه‌ای که همه از اوضاع کف بازارش مطلع هستیم هرکسی در یک نقطه به جوش می آید، مقداری سرریز می‌کند، و در حضور وابستگی‌های ملی و دینی دوباره خودش را بازآفرینی می‌کند، و منتظر می‌نشیند تا اگر مسئول، مجدد او را به نقطه‌ی جوش رساند باز خودش را سرریز کند و...  | هرکدام از ما با هرمیزان از وابستگی‌های ملی یا دینی، نقطه‌ی جوشی داریم | منظورم از ما، مردم ساده است، نه مسئول و نه نخبه | و بقول حافظ آن‌کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟! | در این جامعه و با این‌همه دلیل برای به رسیدن به نقطه‌ی جوش، در کنار ما، عموهای فیتیله‌ای، عادل فردوسی‌پور، عمو پورنگ، سروش صحت، عموقناد و... هم زندگی می‌کنند | بی‌شک آن‌ها به ما نزدیکترند تا مثلا فلان مسئولی که هرکاری میکند تا اقازاده‌اش در شمال تهران زمین‌خواری کند و... | اما عموپورنگ و عموقناد و سروش صحت و...  هم نقطه‌ی جوشی دارند و یک‌باره به جوش می‌آیند، و سرریز می‌شوند اما همه‌شان مثل ما می‌مانند باز تا نقطه‌ی جوش بعدی | مسئول -که خودش دلیل این نقطه‌ی جوش است- و براساس مصالح کار می‌کند، نه براساس حقایق، ما را که مردم عادی هستیم با کلماتی مثل مردم فهیم و مقاوم خطاب می‌کند و خلاصه زر مفتی می‌زند و... | اما همان مسئول، عموپورنگ و سروش صحت و عادل فردوسی‌پور و... را برای رسیدن‌شان به همان نقطه‌ی جوش، از کار بی‌کار می‌کند | بعد باز همان مسئول، در مواجهه با ساسی مانکن و ساخت ابتذال در بین کودکان و نوجوانان ابراز نگرانی می‌کند | و "از پشیمانی چه سود اکنون که کار از دست رفت!" | چندسال است ساسی‌مانکن به راحتی آب خوردن، با اشعاری فاقد از معنا، با سرهم کردن مقداری قافیه های مبتذل، هرچه می‌سازد ده‌برابر سلام‌فرمانده‌ که به زور پول‌های دولتی تولید شده بود، گوش نوجوانان را مشغول خودش می‌کند | و در تازه‌ترین اثرش نقش عموقناد را بازی می‌کند که معنا را واضح‌تر میکند! | اراده‌ی ساسی‌مانکن و شناخت مخاطب هدف‌اش، به مراتب جلوتر از وزیر فرهنگ و وزیر آموزش و پرورش و هزاران نهاد فرهنگی ماست | حالا فرزند شما به جای عموقناد، ترانه‌ی جدید ساسی را با هزار اصطلاح جنسی برای‌تان از بر می‌خواند!

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو|#نیم_یادداشت

به‌آدما فرصت حرف‌زدن بدیم و به خودمونم فرصت گوش‌دادن و تجزیه و تحلیل‌کردن حرفای اونا رو.
اینجوری حداقل‌ش اینه که تصمیم محکم‌تری می‌گیریم.

فارغ از تمام آموزه هایی که ما یاد گرفتیم و بهمون یاد دادن | الان خیلیامون به جایی رسیدیم که نمیدونیم چه باید کرد | وسط یه تناقض بزرگ گیر افتادیم | نمیدونیم کی واقعاً درست میگه؟! | ولی جدای از همه‌ی این داستانا؛ ما باید خوب باشیم،ما باید آدم باشیم | تَه داستان، اینجوری حداقل پیش خودمون و دیگران شرمنده نیستیم | خدا هم که قربونش بشم همه‌چیو داره میبینه خودش و از دل همه خبر داره | هیچ چیز بهتر از خوب بودن نیست عزیزدلُم.

 

یاسین|آذرماه1402

زندگی کردن با مردی که شعر را می‌فهمد یا می‌سراید، کار چندان دشواری نیست، برعکس خیلی هم شیرین و راحت است. نهایتا شما کلا با شعر بیگانه‌اید و او تبدیل به معلم‌تان می‌شود.
اما اگر به جای یک مرد شاعر، قرارباشد از یک زنِ شاعر یا شعر دوست حرف بزنیم قضیه ساده نیست.
شما نمیتوانید، زنی که شعر را میفهمد به یک شیوه‌ی معمولی دوست داشته باشید!
و اساسا زنی که کتاب می‌خواند یا اهلِ شعر و ادبیات است آن‌قدر قوی‌ست و خودبه‌خود دارای شخصیتی می‌شود که نمی‌توانید به او به چشم یک زنِ معمولی نگاه کنید، چیزی مثل مادربزرگ‌تان که بوی قرمه‌سبزی می‌دهد، یا خاله‌تان که مدام غیبت میکند یا دختر عمه‌تان که بزرگترین مشکلش شکستنِ گوشه‌ی ناخن‌اش است و برای این بحران افسرده شده!
آن‌چنان زنی که بالاتر شرح دادم، اساسا نمی‌تواند مثل این مصداق‌ها معمولی باشد.

یا.سین
نیم یادداشت | ٢٨بهمن١۴٠٠

چون گرمی مِی ز سرش زود پریدیم
آخر به کناری تب معشوقه کشیدیم
پشتِ سرمان مقصدمان بود ولی ما؛
هیچ‌منتظری بر لبِ این جاده ندیدیم

-یاسین/شهریور١۴٠٢

من با جنونِ این‌شبِ دیوانه جُفتم
در فکرِ او بودم هر باری که خُفتم

او نیز با چشمانِ خود مرا صدا زد
من نیز از چشمانِ او غم می‌شِنُفتم

غیر از هزاران سنگ، پیشِ پای نحیفم
عشق‌‌ات اگر سنگم زند، گنجشکِ مُفتم

خیزِ کبوتر سوی تو از گُشنگی نیست
از عَمد می‌خواهم به دام‌ات بیوفتم

یک‌عُمر جنگیدیم با یکدیگر ای‌دل
دیرست ولی لعنت به‌هر «کاشی» که گفتم

-یاسین، شهریور١۴٠٢