فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

به‌هرکه پای عشق مانْد گمانِ بد بزنند
مگرکه عشق‌فروشان، عشقِ نو بخرند

مرا به خوابِ‌خویش رهاکرد و گذشت
که خواب‌های عزیزش مرا کجا ببرند

به جز غمِ رفتن دگر چه باقی‌ماند
از نگاهِ ره‌گذران، دیگران ره‌گذرند

در آینه جز «تو» نبود در برابر «من»
به‌غفلت، آینه‌ها به‌جستجوی من‌اند

من آثارِ عشقِ توام در میان همه
تمامِ یارپرستان، شبیه یک نفرند

-یاسین، آذرماه‌چهارصدودو

حین قدم‌زدن میان قفسه‌های کتاب‌فروشی جمله‌ای از مارک تواین‌ پشت جلد کتاب «سه رنگ» منصور ضابطیان خواندم که بسیار جالب بود: | «خالصانه‌ترین عشق این جهان عشق به غذاهاست» | این‌کار را دوست دارم، ناخنک‌زدن به مفاهیم کتاب‌ها از طریق خواندن مطالب پشت جلدشان | باز کردن تصادفی یک‌صفحه از کتاب یا خواندن‌ یک جمله از مقدمه‌‌شان از لذت‌های مطالعه و انتخاب اثر است.

فارغ از تمام آموزه هایی که ما یاد گرفتیم و بهمون یاد دادن | الان خیلیامون به جایی رسیدیم که نمیدونیم چه باید کرد | وسط یه تناقض بزرگ گیر افتادیم | نمیدونیم کی واقعاً درست میگه؟! | ولی جدای از همه‌ی این داستانا؛ ما باید خوب باشیم،ما باید آدم باشیم | تَه داستان، اینجوری حداقل پیش خودمون و دیگران شرمنده نیستیم | خدا هم که قربونش بشم همه‌چیو داره میبینه خودش و از دل همه خبر داره | هیچ چیز بهتر از خوب بودن نیست عزیزدلُم.

 

یاسین|آذرماه1402

درهوای زنده‌ی پنج‌صبح | در خیابان‌هایی که خالی از عجله‌ی انسان‌هاست | لای کسانی‌که تنها قصدشان از راه رفتن این‌ست که به دنبال مقصدی هستند | و بی‌مقصدیِ من، ایستادن و خیره‌شدنم به طاق ساده ولی باشکوه قطب‌الدین‌حیدر | فکرکردن به این‌که چه سواران و فرماندهانی درست از وسط چهارراه فرهنگ با اسب‌های قوی‌هیکل‌شان با نیت‌های شومی عبور می‌کردند | و حالا گردی شده‌اند بر آجرهای رباط | اتفاقی نیست‌که بنشینیم تا فقط در کتاب‌ها بخوانیم‌اش | می‌توانیم آن را تبدیل به خاطره خودمان بکنیم | اگر چه‌کم و کوتاه باشد اما عطرش آدم  را عمری مست می‌کند | به قول مینی‌مالیست‌ها: کم، زیاد است.
شما هم اگر نمونه‌های دیگری از مصداق "کم، زیاد است" را داشتید برای‌م بنویسید.

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو

امروز عصر، عزیزی پنج ساعت بصورت متوالی خوابید! | فقط چون خسته بود | یاد کتاب "مردی که همه‌چیز داشت" افتادم | جایی به خواب اشاره میکرد: | "خوشبخت کسانی که می‌توانند بخوابند، چون خواب قلمرو کسانی است که هیچ ندارند" | و این "هیچ نداشتن"، سبُکی مطلقی‌ست | وقتی شانه‌های آدم وزن‌شان به اندازه‌ی یک پر پرنده‌ای می‌شود | آرزو دارم که همه آدم‌ها بتونند لااقل برای مدت کوتاهی هم که شده لذت خواب خوب رو بچشند.

دلم برای تلویزیونی که در چشم باد را پخش میکرد تنگ‌تر است تا تلویزیونی که کتاب‌باز داشت!و من هربار ازین سریال آن بخش را ویژه‌تر نگاه می‌کنم که بیژن و لیلی سوار بر اسب در دشت‌ها می‌گردند و زیر درخت می‌نشینند و در حالی که باد گندم‌زارها را تاب می‌دهد، آواز  کودکی‌شان را‌ با هم می‌خوانند. سریال زنده‌ای بود. یادش بخیر یک زمانی تلویزیون چه شانی داشت! البته همان موقع‌ها هم غرغر می‌کردیم. راست‌ش به ما قدردانی را کمتر آموخته‌اند.

دیروز کمی در حیاط قدم زدم. به تازگی یک‌نفر باغبان آورده بودیم و درخت های حیاط را پاک لخت کرده مردک! بخصوص اینکه یاس جلوی زیرزمین را زیادی کوتاه‌بُری کرده‌است. یک پرنده با لهجه‌ای زیبا زده بود زیرآواز. با این وضعی که از سلمانی درخت ها به جا مانده آن بیچاره هم مثل سابق نمیتواند خودش را قایم کند. بنظرم دوتا یک‌ربع ورزش کردم و داستان مردی که نفس‌ش را کشت، اثر صادق هدایت را خواندم. این بخشی از داستان است:
چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرنده‌ای که در تاریکی شبها ناله می‌کند گم گشته تر و آواره‌تر حس می‌کنند؟
عصری دم‌نوش هل و آویشن گذاشتم و نشستم به خواندن کتابی که به تازگی یکی از کتاب‌فروش‌های شهر برای‌م‌‌‌ فرستاده است تا بخوانم و نظرم را بدهم. نام‌ش هست "پنج حکایت"  و اثر شکسپیر است با ترجمه‌ی علی‌اصغر حکمت. نمی‌خواستم درخواست‌ش را قبول کنم. این‌طور با پیش‌زمینه کتابی را خواندن اصلا برای‌م جذاب نیست. همین‌که میدانی باید چیزی پیداکنی تا به‌طرف راجب این اثر توضیحی داده باشی، نمی‌گذارد از تمام تمرکزم برای مطالعه استفاده کنم.

 

یاسین | آذرماه چهارصدودو

امروز هنگام پیاده روی | به نقاشی‌هایی که یکی دوماه اخیر، از صدقه سری بازگشایی مدارس | با رنگ های متنوع روی دیوارهای شهر کشیده‌اند، نگاه کردم | دیدن آنها حس خیلی خوبی در آدم ایجاد می‌کند | با اینکه وضعیت همسایه ات، رفیق ات، دل ات، باورهای ات خیلی تعریفی ندارد و همه مثل سرنشینان یک کشتی شکسته، تنها منتظر دیدن آن ساحل آرامش اند | اما همین حرکت کوچک باعث امیدواری‌ام شد | دوست دارم هر روز موقع قدم زدن، با دقت به جزییات ریز و رنگهای شادی بخش‌ آنها نگاه کنم و در ذهنم ذخیره‌شان کنم | عجیب است اما یکی از خواص دوره های فشارتوده ها، همین است که به مرور می آموزند چگونه با کوچکترین بارقه های امید شادی کنند | و گرمای ذره نوری را حس کنند.

#نیم_یادداشت | یاسین | آبان چهارصدودو

هفته‌ی گذشته در گفتگو با دوستی، صحبت از کتاب "شما که غریبه نیستید" اثر هوشنگ مرادی‌کرمانی به میان آمد | بنظرم یک‌دهه پیش خواندم‌ش | بعد از برگشت به خانه البته هرچه گشتم، لابلای کتاب‌های‌م پیدای‌اش نکردم | احتمالا به‌دوستی داده باشم و طبق معمول بازنگشته‌است! | کتاب، زندگی‌نامه‌ی نویسنده است که بیش‌تر اورا با قصه‌های مجید می‌شناسید | می‌دانید که جناب مرادی‌کرمانی استاد عامیانه‌نویسی‌ست و صداقت ایشان در شرح اتفاقاتی که از کودکی تا جوانی برای‌شان رخ داده این کتاب را بسیار شیرین کرده‌است | از آن کتاب‌هاست که وقتی بازش می‌کنی، زمان از دست‌ت در می‌رود | خلاصه‌ی کتاب می‌تواند نمونه‌ای باشد از این‌که؛ شما هرگز نمی‌دانید روزگار برای‌تان چه نوشته‌است؟! |این‌که در اوج غم و تنهایی و سختی‌ها چطور استعدادها شکوفا می‌شوند | جمعا این کتاب را در لیست کتاب‌های آینده‌تان قرار بدهید یا به یک دوست که گمان می‌کنید خیلی اهل کتاب نیست، هدیه بدهید | راستی اگر کتاب نگارنده دست شماست، برگردانید. قول میدهم ناسزا بارتان نکنم!

 

پاراگرافی‌ست از همین کتاب (شما که غریبه نیستید | هوشنگ مرادی‌کرمانی) که کمی شما را با نثر کتاب آشنا می‌کند تا بتوانید انتخاب کنید:

 تابستان عمو اسدالله که نظامی بود، دست زنش را گرفت و از کرمان آمد پیش ما. عروسی شان را ندیده بودیم. عروس هم ما را ندیده بود. عروس چهارده، پانزده ساله بود و خود عمو هم بیست و دو، سه ساله. خدا می داند چه قدر خوشحال شدیم. ننه بابا از یک ماه قبلش هی تدارک دیده بود که جلوی عروس سرفراز باشد. وقتی آمدند برای من هم پیراهن زرد با گل های صورتی آوردند و بلبلی که تویش آب می ریختم. توی بلبل آب می ریزم، لب هایم را می چسبانم به دم بلبل. دم بلبل سوراخ است. فوت می کنم. نفسم از سوراخ دم می رود و می خورد به آبی که شکمش را پر کرده. به جای قل قل، چهچه می زند. نمی دانم که جنس بلبل از چیست، خوب نگاهش می کنم. از شیشه نیست. قرمز است و وقتی توش فوت می کنم، آب را می بینم که از هوای نفسم می جوشد.