من برخلاف شما که با نوتلا یا اسنیکرز(مارس) خوشحال ترید، با اون آبنبات های شیرقهوه سامبا بیشتر حال میکنم. البته خود من تو خونه ی مادربزرگم با این شکلات آشنا شدم. البته فکرمیکنم درست تر اینه که بهش بگم آبنبات، نه شکلات! هرچی قرار بود قری نباشه دیگه! مادربزرگم این شکلات رو برای خودش و بزرگترها میخرید. چون طبیعتا طعم شیرقهوه خیلی برای بچه ها دلپذیر نیست. منم یه بار خیلی اتفاقی بخاطر اینکه رقیب دیگه ای واسه این شکلات در محیط نبود، حتی یه آیدین زرد که یه ذره هم خشک شده باشه، پس مجبور شدم و بازش کردم و... نمیدونید وقتی بو کردمش چه حالی پیدا کردم. حقیقتا، مامامیا ماماسیتا! تازه فهمیدم عجب، بقیه به زور شکر و کاکائو و این چیزا ذائقه مو محدود کرده بودن. و این یه چیز دیگه ست. الان دایی حسین هروقت میره سرخاک مادربزرگ، با خودش یه بسته میبره میذاره بالای خاک، سه چهارتا دونه شم درمیاره همونجا روی سنگ قبر مادربزرگ خرد میکنه برای مورچه ها. این وصیت مادربزرگ یا توصیه اش به ما نبود. اما زمانی که هنوز بین ما بود، سرخاک هرکسی میرفت، شکلات یا برنج میبرد برای مورچه هایی که اطراف اون خاک هستن. سامبا یه همچین داستانی داره توی خونواده ما. خلاصه اینارو گفتم که حالا از امشب نرید آبنبات شیرقهوه سامبا بخرید. سامبا برای من یه سابقه ی نوستالژیک داره. یعنی شاید اونقدرام که من گفتم طعم عجیب غریب یا بوی خاصی نداشته باشه. اما یه بار تست کنید. و اگه تونستید یه دونه م برای من بیارید.

مدتیست با شتاب کمتری کتاب میخوانم | پیشترها لذتم در یک نفسخواندن بود | البته همچنان عناوین بسیاری هستند که نخواندهام و وسوسهام میکنند تا کتابِ توی دستم را زودتر تمام کنم و سراغشان بروم | خوشبختانه اغلب اطرافیان و دوستانم متوجه شدند که کتاب مرا بیشتر سرذوق میآورد تا سایر تجملات؛ | مردها هم آنچنان تجملاتی ندارند! | البته اگر جورابهای ساقکوتاه را که مردانه نیست و بنظرم مال بچهپسرهای دماغو و لوس است، در شمار کالاهای مردانه نیاوریم! | بعلاوه، گاهی تعدادی از اطرافیان هم کتابی به امانت میدهند تا بعد از خواندن، راجبش باهم گفتگو کنیم | و مدام هم سراغاش را میگیرند که فُلان کتاب را که برایتان آوردم خواندید؟! | و من باز با شرمندگی باید بگویم سعی میکنم در اولویت مطالعه بگذارم و... | همهی اینها رویهم، یعنی خروارها کتاب ناخوانده دارم که همین حالا روی میزم برجشدهاند | اما مدام با خودم کلنجار میروم که مبادا کتابی را ناپخته و خام تمام کنم، به ذوق بعدی، و به ذوق بعدی و بعدی و... | کجا قرار است برویم با اینهمه شتاب؟! | بعد به خودم بیایم ببینم بیسوادتر از دیروزم | ببینم چاینبات را به سودای خوردن چاینبات بعدی، آنقدر تندتند هورت کشیدهام، که نه طعم چای را متوجه شدم، نه شیرینی نبات را، فقط این وسط زبانم را سوزاندهام!