فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادربزرگ» ثبت شده است

من برخلاف شما که با نوتلا یا اسنیکرز(مارس) خوشحال ترید، با اون آبنبات های شیرقهوه سامبا بیشتر حال میکنم. البته خود من تو خونه ی مادربزرگم با این شکلات آشنا شدم. البته فکرمیکنم درست تر اینه که بهش بگم آبنبات، نه شکلات! هرچی قرار بود قری نباشه دیگه! مادربزرگم این شکلات رو برای خودش و بزرگترها میخرید. چون طبیعتا طعم شیرقهوه خیلی برای بچه ها دلپذیر نیست. منم یه بار خیلی اتفاقی بخاطر اینکه رقیب دیگه ای واسه این شکلات در محیط نبود، حتی یه آیدین زرد که یه ذره هم خشک شده باشه، پس مجبور شدم و بازش کردم و... نمیدونید وقتی بو کردمش چه حالی پیدا کردم. حقیقتا، مامامیا ماماسیتا! تازه فهمیدم عجب، بقیه به زور شکر و کاکائو و این چیزا ذائقه مو محدود کرده بودن. و این یه چیز دیگه ست. الان دایی حسین هروقت میره سرخاک مادربزرگ، با خودش یه بسته میبره میذاره بالای خاک، سه چهارتا دونه شم درمیاره همونجا روی سنگ قبر مادربزرگ خرد میکنه برای مورچه ها. این وصیت مادربزرگ یا توصیه اش به ما نبود. اما زمانی که هنوز بین ما بود، سرخاک هرکسی میرفت، شکلات یا برنج میبرد برای مورچه هایی که اطراف اون خاک هستن. سامبا یه همچین داستانی داره توی خونواده ما. خلاصه اینارو گفتم که حالا از امشب نرید آبنبات شیرقهوه سامبا بخرید. سامبا برای من یه سابقه ی نوستالژیک داره. یعنی شاید اونقدرام که من گفتم طعم عجیب غریب یا بوی خاصی نداشته باشه. اما یه بار تست کنید. و اگه تونستید یه دونه م برای من بیارید.

 

یاسین | نیم یادداشت | زمستان چهارصدودو

تا همین یکسال پیش، مربای توت فرنگی بوی شادی‌آوری داشت | این را به عنوان یک تجربه‌ی زیسته و بارها زیسته از من بپذیرید | چرا که بارها در خانه‌ی مادربزرگم دچارش شده‌ام | بوی مربای توت فرنگی ناشی از حجم زیادی توت فرنگی که توی قابلمه و سپس صافی‌ها بارها به دست مادربزرگ آبکشی میشد | او همیشه با دانه‌های سیاه روی توت فرنگی مشکل داشت | میگفت از کجا معلوم که اینا آلودگی نباشن | اما از جایی که علاقه‌ی شدیدی به خود توت فرنگی داشت -طبیعتا بنظر زنی از سال‌های هزاروسیصدوبیست- تنها راه مصرف توت فرنگی، بصورت مربا بود | چرا که به هرحال پخته می‌شد و میشد پذیرفت که آن دانه‌های سیاه هم در اثر حرارت زیاد، آلودگی خودشان را از دست داده باشند | مربای توت فرنگی جز ثابت سفره‌ی صبحانه‌ی مادربزرگ بود | من درهمان ایام کودکی، اغلب پیاله‌ای از مربای توت فرنگی را با دوستانم شریک میشدم | مربای توت فرنگی چاشنی بازی‌های کودکانه‌ی ما در کوچه‌ی مادربزرگ بود | حالا مادربزرگ یکسالی‌ست که دیگر دربین ما زندگی نمیکند | موهای‌ من از سیاه به جوگندمی زده‌اند | کودکی در آن کوچه بازی نمی‌کند | و بوی مربای توت فرنگی هم دیگر شادی‌آور نیست | حالا اگر از من پپرسید، بنظرم توی آن دانه‌های سیاهش نیز آلودگی دارد | و بهرصورت بعد از رفتن مادربزرگ، توت فرنگی دیگر مزیت خاصی ندارد.

-یاسین،یادداشت‌های‌پراکنده،زمستان‌چهارصدودو

مادربزرگم باز به این‌ها نمیگفت نیم‌یادداشت. میگفت خط!
میگفت خطی نوشته‌اند که فلان و فلان.
اما به متن‌های بلندتر، مشابه پرونده‌هایی که در صفحات روزنامه، چندین ستون را پر میکنند، میگفت سیاه‌کرده‌اند که فلان و فلان.

درست که نگاه میکنم میبینم این روزها جدی جدی دارند سیاهمان میکنند!