خواب دیدم در جمعی نشستهام و این بیتم را "محال است به پایان برسد روزی درد-غم را با غم دیگر سپری باید کرد" با خطیخوش و بسیار بزرگ، پیش چشمم نوشتهاند و صحبت راجع به این شعر است. استاد ابتهاج هم سوار هواپیما شدهاست و من برای اسقبالش به فرودگاه میروم و میگویم: «به خاطرم به زحمت افتادین استاد» توی دلم نگران سن وسالش هستم و او با متانت میگوید: «اصلا مسئلهای نیست، من برای شعر به هرجایی میروم. راستی از درخت سیب خانهتان چه خبر؟» و از او وقت میگیرم که حتما ساعتی را در خانهما بگذراند پیش درخت سیب. سایه میگوید: «مسئلهای نیست، سیب هم شعر است، اما ارغوان چیز دیگریست!» و بعد سراغ استاد شجریان را از من میگیرد. میگویم: استاد صبح زود رسیدند و برای گذراندن وقت تا آرامگاه فردوسی رفتند که الساعه تلفن کردم و نزدیکاند به ما. سایه میگوید: «پس میمانیم تا بیاید شجریان. بعد میپرسد پس که اینطور "محال است به پایان برسد روزی درد" بله؟؟ این را تو گفتی؟!» تایید میکنم. سایه میپرسد: «حالا مصرع اولات را قبول دارم اما دومی چیز دیگریست، غم را با غم دیگر سپری...» و کلاماش قطع میشود. «شجریان، پسرش را هم آورده؟ همایون را؟»
میگویم: بله استاد، ایشان هم مارا همراهی میکنند. سایه آرام زمزمه میکند: «غم را با غم دیگر سپری باید کرد...غم را با غم دیگر سپری باید کرد... خب دنیا جای غریبیست شاعرجوان...شاعر از همه غریبهتر است...انگار شاعر به زبان جادوگران حرف میزند، حرف ما را نمیفهمند، میدانی که چه میگویم؟؟»