فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات» ثبت شده است

فارغ از تمام آموزه هایی که ما یاد گرفتیم و بهمون یاد دادن | الان خیلیامون به جایی رسیدیم که نمیدونیم چه باید کرد | وسط یه تناقض بزرگ گیر افتادیم | نمیدونیم کی واقعاً درست میگه؟! | ولی جدای از همه‌ی این داستانا؛ ما باید خوب باشیم،ما باید آدم باشیم | تَه داستان، اینجوری حداقل پیش خودمون و دیگران شرمنده نیستیم | خدا هم که قربونش بشم همه‌چیو داره میبینه خودش و از دل همه خبر داره | هیچ چیز بهتر از خوب بودن نیست عزیزدلُم.

 

یاسین|آذرماه1402

آهسته درمیان حادثه خو می‌کنی
عادت، شبی می‌رسد و رخنه می‌کند
حتی همین چشم‌های همیشه منتظر
تنها میان قاب، تو را کهنه می‌کند

 

گاهی سکوت به‌نیت بی‌تفاوتی‌ست
یک‌بار رضایت ما را کسی نخواست
چشمی به خوابِ قصه‌ی ما گرم نشد
اصلا حکایت ما را کسی نخواست

 

-یاسین/آبان١۴٠٢

 

 

نیچه داد می‌زد:" امید؟ امید دیو آخر است! در کتابم، انسانی، بیش از حد انسانی مطرح کردم که هنگامی‌که جعبه‌ی پاندورا باز شد و زشتی‌هایی که زئوس در آن گذاشته بود، به دنیای انسان‌ها فرار کرده بودند، یک زشتی نهایی که کسی آن را نمی‌شناخت، در جعبه باقی ماند: امید.
از آن زمان به بعد انسان به اشتباه این جعبه و امید درون آن را، صندوق خوش اقبالی می‌داند. اما ما آرزوی زئوس را فراموش کرده‌ایم. او آرزو کرده بود که انسان به آزار خود ادامه دهد. امید بدترین بلا است زیرا عذاب را ادامه می‌دهد."

وقتی نیچه گریست - اروین د. یالوم

برحاشیه‌ی این قسمت کتاب این متن را نوشته‌ام:
«نه! | آدمیزاد اگر پشت محکمی داشته باشد | هیچ‌وقت امید را این‌قدر دست‌نیافتنی و عذاب‌آور نمی‌بیند | اگر کسی دنبال اصل زندگی‌ست، پای‌گذاشتن کودکی برروی زمین -علی‌رغم تمام سیاهی‌ها و پلشتی‌های جهان- باز ته‌دل‌ات را گرم میکند | اصلا چرا آدم باید گل نگهداری بکند؟! جز اینکه دنبال بهانه‌ای برای زنده‌نگه‌داشتنِ اُمید در تازه‌ترین جوانه‌های گل و گیاه‌ش می‌گردد؟ | منتها "اگر"! و این "اگر" بسیار مهم است.» 

 

یاسین | آبان چهارصدودو

چون گرمی مِی ز سرش زود پریدیم
آخر به کناری تب معشوقه کشیدیم
پشتِ سرمان مقصدمان بود ولی ما؛
هیچ‌منتظری بر لبِ این جاده ندیدیم

-یاسین/شهریور١۴٠٢

عشق موتور محرک قلب است | بنابراین؛ احتیاج به عشق در تاهل از تجرد هم بیشتر است | و بنابراین؛ آنچه از عشق در دوران تجرد درک می‌کنید | گرچه سوزان‌تر است | اما همه‌ی عشق نیست.
#بگو_یاسین_گفت

خاطرم هست یک‌مدتی دنبال مرغ تک‌پا بودم | از همان بچگی که مادر می گفت: فلانی مرغش یه پا داره! | همیشه دلم می‌خواست برم و مرغ فلانی رو ببینم. یه‌بار حتی بین حرف‌هاش به خاله گفت: تو هم مرغ‌ت فقط یه‌پا داره!!! | اما خاله که مرغ نداشت، تازه از مرغم بدش میومد | و من تمام خانه و انباری‌اش را گشتم که شاید این مرغ عجیب را ببینم | اما نبود که نبود! | چند وقتی هم با مادر و خاله سرسنگین شدم که شما مرغ جادویی را قایم کرده و نشانم نمی‌دهید! | بعدها بدون‌هیچ توضیحی از من خواستند دیگر از مرغ یک‌پا حرفی نزنم! ‌| حتی با سیمرغ افسانه‌ای مقایسه‌اش کردند که برایم زیاد خوشایند نبود؛ مقایسه مرغ و سیمرغ! | روزگارخوشی‌بودها؛ پنج‌شش‌سالگی.

بعدتر فهمیدم هرکس ازین مرغ‌ها دارد، هرکار دلش می‌خواهد انجام می‌دهد | فکرکردم خوب می‌شد اگر من هم یکی از آن مرغ‌های یک‌پا داشتم‌ها | فکرش را بکن، لابد آن‌وقت می‌توانم همه را مجبور کنم که طبق خواست من رفتار کنند، چه‌شود؟! | حتی فکر کردن به این موضوع قندهای قندان را در دلم ذوب می‌کند؛ | اما نه، دیابت در خانواده ما کمی ارثی است و جز بیماری‌های ریز و درشت، و موهای جوگندمی‌ام چیزی از اجدادمان به ما نرسیده | کاش حداقل به‌ازای این‌همه، یک مرغ یک‌پا به من می‌دادند!

 

نیم یادداشت | یاسین | آبان 1402

از کِثرت زخمِ شِکنِ دل ‌چو تُرنجیم
ما گولِ ترحّم نخوریم، عاریه‌سنجیم

تنها سَر گیسوی تو سِرّ دل‌مان شد
بر هر گذری پا نَنهیم، در پی گنجیم

ز سرتاسر عالم طلب‌م نیست جز آن‌که؛
پلکی بزن آرام که دیوانه‌ی غَنجیم

هرگز طلبِ آسودگی از عشق نکردیم
مجنون‌تر از آنیم که از عشق برنجیم

-یاسین/مهر١۴٠٢

بوسید همچو تیغ
زخمی چُنان عمیق
که میتوان درآن
درختی از جنون
کاشت و ناگهان
خود را به دار کشید

 

آدم مگر چه کرد
با فهم عمق درد
که از شعور عشق
آن قدر یکه خورد
که خود را به غار کشید

 

علاف صبر نباش
شبیه قبر نباش
کاری به کار عشق
هرگز نداشته باش
از ترس فکر خود
خود را به کار کشید

 

-یاسین، آبان چهارصدودو

انقلابی کن در حریم جامه‌ام
تا تو را لمس کنم با شامه‌ام
بی‌گمان راهی نگشته سوی‌تو
از هراسِ ‌بی‌جوابی، نامه‌ام!

 

-یاسین/آبان‌چهارصدودو

ما در بینِ تمامِ واژگـان، آه بودیم
بودیم به‌هرحال گرچه کوتاه بودیم

دل‌خوش به نگاهت ولی دور ز دستم
بی روزه ولی در رصـد ماه بودیم

با سلسله‌ی موی تو، افسانه‌ی تاریخ
هرچند که بی‌سلسله اما شاه بودیم

حق داشت اگر کرد پریشان دل ما را
از قصدِ شکستن، منو دل آگاه بودیم

با دشنه‌ی آشنای تو شبیهیم به سهراب
در چشمِ تو، ما هیچ، ما نگاه بودیم

 

یاسین/مهر١۴٠٢