فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابتهاج» ثبت شده است

ولی غم‌ها گرچه کلمه‌های آدم را بیشتر می‌کنند؛ | اما لال‌ت نیز می‌کنند؛ | توان‌ت را نیز می‌گیرند؛ | انگار دریایی از کلمات داری و فلجی! | خودت را از خودت دریغ می‌کنند | به خودت می‌آیی میبینی؛ | فقط پوسته‌ات مانده.

اینکه می‌بینی آدم‌هایی قبل از تو بودن که همین‌ احساسات رو تجربه کردن | بهتر از تو تبدیل‌ش کردن به کلمه | و از همه مهم‌تر اینکه؛ اون لحظه رو تحمل‌کردن اما نمردن! | و زندگی ادامه پیدا کرده براشون؛ | از هرکس و هرچیزی ازشون عبورکرده، عبورکردن | و باخودشون به صُلح رسیدن | همه این‌ها گوشه‌ای از لطف ادبیات است.

من تبلیغ‌های یوتیوب رو دوست دارم؛ | نمی‌دونم چطوری براتون توضیح بدم ولی؛ | گرچه کوتاه و بدون محتوای مهمی هستند اما؛ | در عرض چند ثانیه بهم کمک میکنند تا یکم ذهنم استراحت کند؛ | و هم یک دور سریع با خودم مرور کنم که چه دیدم؛ | و هم اینکه مشتاق‌تر هستم ادامه‌ش را ببینم یا نه | و همه‌ی اینا تو یه مدت کوتاهی اتفاق میفته | بدون داشتن محتوای قابل ملاحظه | یک چیز کوچکِ خوب.

تو اتاقش نشستم منتظرش بودم | رفته بود برام قهوه درست کنه و برگرده تا راجب یه کتاب و یکی‌دوتا از شعرام حرف بزنیم | سه تا دختربچه اومدن دم اتاق و داشتن بازی می‌کردن؛ | قبل از اینکه من برسم پیشش به یکیشون یه ماسک کارتونی داده بود و اون دوتای دیگه هم دنبال ماسک اومده بودن | صداشون کردم که بیان تو اتاق و خجالت نکشن | دنبال ماسک‌ها گشتم تا به اون دوتای دیگه هم بدم | یکی از دختر بچه‌ها چشمای خیلی خوش‌رنگی داشت | بهش گفتم چقدر چشمات قشنگه؛ | ده‌ثانیه بعد به حرفم فکر کردم | چه حسی به اون دوتای دیگه دادم؟! | چرا فقط از یکیشون تعریف کردم؟! | وقتی برگشت پیشم حالم خراب بود | چقدر حرف‌هایی رو می‌زنیم که خواسته یا ناخواسته آدم‌ها رو آزار میده؟ | دست خودمون نیست، کنترل‌ش نمی‌کنیم اما مرتکب‌ش میشیم | کاش خفه‌شیم واقعا | لذت تو نوشتنه مَرد! | لذتت رو ببر دیگه.

یه تراشِ عتیقه‌داشتم از سال ١٣٨۴ دوره دبستانم. بعد چون بدنه‌ش برام خاطره‌انگیز بود ولی تیغه‌ش به‌مرور کُند میشد، میرفتم تراش می‌خریدم و تیغه‌هاشونو میذاشتم روی این. بعد این وسیله‌ای که بنده با خون دل به مدت ١٨سال نگه‌داشتم یه‌هفته‌ست گم شده!
همیشه فکرمیکردم یا به ورثه‌م میرسه یا یه سمسار با دغل‌بازی با مفت‌خری، از چنگ‌م درمیارش!

یاسین | آذرماه1402

آهسته درمیان حادثه خو می‌کنی
عادت، شبی می‌رسد و رخنه می‌کند
حتی همین چشم‌های همیشه منتظر
تنها میان قاب، تو را کهنه می‌کند

 

گاهی سکوت به‌نیت بی‌تفاوتی‌ست
یک‌بار رضایت ما را کسی نخواست
چشمی به خوابِ قصه‌ی ما گرم نشد
اصلا حکایت ما را کسی نخواست

 

-یاسین/آبان١۴٠٢

 

 

خاطرم هست یک‌مدتی دنبال مرغ تک‌پا بودم | از همان بچگی که مادر می گفت: فلانی مرغش یه پا داره! | همیشه دلم می‌خواست برم و مرغ فلانی رو ببینم. یه‌بار حتی بین حرف‌هاش به خاله گفت: تو هم مرغ‌ت فقط یه‌پا داره!!! | اما خاله که مرغ نداشت، تازه از مرغم بدش میومد | و من تمام خانه و انباری‌اش را گشتم که شاید این مرغ عجیب را ببینم | اما نبود که نبود! | چند وقتی هم با مادر و خاله سرسنگین شدم که شما مرغ جادویی را قایم کرده و نشانم نمی‌دهید! | بعدها بدون‌هیچ توضیحی از من خواستند دیگر از مرغ یک‌پا حرفی نزنم! ‌| حتی با سیمرغ افسانه‌ای مقایسه‌اش کردند که برایم زیاد خوشایند نبود؛ مقایسه مرغ و سیمرغ! | روزگارخوشی‌بودها؛ پنج‌شش‌سالگی.

بعدتر فهمیدم هرکس ازین مرغ‌ها دارد، هرکار دلش می‌خواهد انجام می‌دهد | فکرکردم خوب می‌شد اگر من هم یکی از آن مرغ‌های یک‌پا داشتم‌ها | فکرش را بکن، لابد آن‌وقت می‌توانم همه را مجبور کنم که طبق خواست من رفتار کنند، چه‌شود؟! | حتی فکر کردن به این موضوع قندهای قندان را در دلم ذوب می‌کند؛ | اما نه، دیابت در خانواده ما کمی ارثی است و جز بیماری‌های ریز و درشت، و موهای جوگندمی‌ام چیزی از اجدادمان به ما نرسیده | کاش حداقل به‌ازای این‌همه، یک مرغ یک‌پا به من می‌دادند!

 

نیم یادداشت | یاسین | آبان 1402

کاریکاتور تخم مرغ | پایگاه تحلیلی خبری آفتاب جنوب

یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید: | بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: | برادرم دیوانه‌ است، و فکر می‌کند مرغ است! | روانکاو به او می‌گوید: خوب چرا پیش من نمی‌آوریش؟ | جواب می‌گیرد که: چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم!

خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره برخی روابطِ سمی انسانی است | این روابط که ممکن است کاری، اجتماعی یا عاطفی باشند؛ کاملا غیر منطقی و احمقانه‌اند | ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌هایش احتیاج داریم! | درحالی‌که این روابط سمی می‌توانند بیشترین صدمه را در محیط کار یا حتی خانواده به ما وارد کنند.

کُنگره‌ی اَبروت شاهکارِ معماری‌ست
گردش زندگیم حول تو پرگاری‌ست

حرف بزن با من که عَلاجِ دردمی
که حرف‌های تو دکّان عطاری‌ست

ادامه می‌دهم حتی تو را در خواب
که خواب‌های من تعبیرِ بیداری‌ست

باز کرده‌است، باز طُرّه‌ی موی‌اش را
و این خبر یعنی؛ جای امیدواری‌ست

-یاسین/شهریور١۴٠٢

شبیه سایه ای شدم افتاده روی قاب تو
غبار خسته ای که خفت کنار رختخواب تو
امیدوار نکن مرا به هیچ چیز این جهان
که ناامیدم از همه، دلخوش به ارتکاب تو

-یاسین/آبان1402