فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات» ثبت شده است

اینکه می‌بینی آدم‌هایی قبل از تو بودن که همین‌ احساسات رو تجربه کردن | بهتر از تو تبدیل‌ش کردن به کلمه | و از همه مهم‌تر اینکه؛ اون لحظه رو تحمل‌کردن اما نمردن! | و زندگی ادامه پیدا کرده براشون؛ | از هرکس و هرچیزی ازشون عبورکرده، عبورکردن | و باخودشون به صُلح رسیدن | همه این‌ها گوشه‌ای از لطف ادبیات است.

تو اتاقش نشستم منتظرش بودم | رفته بود برام قهوه درست کنه و برگرده تا راجب یه کتاب و یکی‌دوتا از شعرام حرف بزنیم | سه تا دختربچه اومدن دم اتاق و داشتن بازی می‌کردن؛ | قبل از اینکه من برسم پیشش به یکیشون یه ماسک کارتونی داده بود و اون دوتای دیگه هم دنبال ماسک اومده بودن | صداشون کردم که بیان تو اتاق و خجالت نکشن | دنبال ماسک‌ها گشتم تا به اون دوتای دیگه هم بدم | یکی از دختر بچه‌ها چشمای خیلی خوش‌رنگی داشت | بهش گفتم چقدر چشمات قشنگه؛ | ده‌ثانیه بعد به حرفم فکر کردم | چه حسی به اون دوتای دیگه دادم؟! | چرا فقط از یکیشون تعریف کردم؟! | وقتی برگشت پیشم حالم خراب بود | چقدر حرف‌هایی رو می‌زنیم که خواسته یا ناخواسته آدم‌ها رو آزار میده؟ | دست خودمون نیست، کنترل‌ش نمی‌کنیم اما مرتکب‌ش میشیم | کاش خفه‌شیم واقعا | لذت تو نوشتنه مَرد! | لذتت رو ببر دیگه.

زخم آنجاست که؛ | یادت نیست و جملاتی را به زبان می‌آوری که در گذشته احترام داشتنند؛ | و بعد یادت می‌آید که حالا دیگر نابجاست | مظلومانه پس‌اش میگیری؛ | حرف توی حرف باز میکنی که خودت را توی جملات گم کنی | اما مگر گم میشوی؟ هرگز! | پس بر آخرین لحظات جان‌دادن، چشم میبندی | که فقط نبینی.

امروز ویدئویی دیدم از یک خانم فرانسوی که شعرهای فارسی را به آواز می‌خواند | شرمگین شدم | همه ما باید روزانه چند دقیقه شعرهای فارسی را به آواز بخوانیم | آواز خواندن، فعالیتی مسرت بخش است که باعث پرورش ایده‌های جدید می‌شود | آن هم با شعرهای فارسی | شعرهای فارسی، زبان فارسی، توصیفات ایرانی، همه‌شان زیبا عمیق، فکرشده و قابل تامل هستند | شما در جهان لغات و جملات، چه چیز به عمق یک بیت فارسی میتوانید پیدا کنید؟ | و حالا اگر این بیت را زمزمه کنید، واقعا لحظه‌ی دلپذیری برای خودتان خلق میکنید | بنابراین حیف است آدم این لحظات را از خودش دریغ کند | مثلا الان این بیت حافظ را زمزمه کنید:
ما را زِ خیالِ تو چه پروایِ شراب است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است

من برخلاف شما که با نوتلا یا اسنیکرز(مارس) خوشحال ترید، با اون آبنبات های شیرقهوه سامبا بیشتر حال میکنم. البته خود من تو خونه ی مادربزرگم با این شکلات آشنا شدم. البته فکرمیکنم درست تر اینه که بهش بگم آبنبات، نه شکلات! هرچی قرار بود قری نباشه دیگه! مادربزرگم این شکلات رو برای خودش و بزرگترها میخرید. چون طبیعتا طعم شیرقهوه خیلی برای بچه ها دلپذیر نیست. منم یه بار خیلی اتفاقی بخاطر اینکه رقیب دیگه ای واسه این شکلات در محیط نبود، حتی یه آیدین زرد که یه ذره هم خشک شده باشه، پس مجبور شدم و بازش کردم و... نمیدونید وقتی بو کردمش چه حالی پیدا کردم. حقیقتا، مامامیا ماماسیتا! تازه فهمیدم عجب، بقیه به زور شکر و کاکائو و این چیزا ذائقه مو محدود کرده بودن. و این یه چیز دیگه ست. الان دایی حسین هروقت میره سرخاک مادربزرگ، با خودش یه بسته میبره میذاره بالای خاک، سه چهارتا دونه شم درمیاره همونجا روی سنگ قبر مادربزرگ خرد میکنه برای مورچه ها. این وصیت مادربزرگ یا توصیه اش به ما نبود. اما زمانی که هنوز بین ما بود، سرخاک هرکسی میرفت، شکلات یا برنج میبرد برای مورچه هایی که اطراف اون خاک هستن. سامبا یه همچین داستانی داره توی خونواده ما. خلاصه اینارو گفتم که حالا از امشب نرید آبنبات شیرقهوه سامبا بخرید. سامبا برای من یه سابقه ی نوستالژیک داره. یعنی شاید اونقدرام که من گفتم طعم عجیب غریب یا بوی خاصی نداشته باشه. اما یه بار تست کنید. و اگه تونستید یه دونه م برای من بیارید.

 

یاسین | نیم یادداشت | زمستان چهارصدودو

عادتی بدی دارم که خودکار یا قلم دم دستم را اغلب جایی در لبه‌ی میز میگذارم. و خیلی از اوقات زیر میز باید دنبال‎شان بگردم.
امروز وقتی مثل همیشه زیر میز دنبال خودکارم می‌گشتم، با خودم گفتم مرگ به شیوه‌ی جان نیدل من هم عجیب است!
جان نیدل من، یکی از شخصیت‌های داستان وودی آلن است که زیر میزی انباشته از کاغذ و در حالی که به دنبال فرهنگ لغت شعر و قافیه‌اش می‌گشت، خفه شد. بنظر که مرگ آرامش بخشی بود، مرگی در میان کتاب‌ها و کاغذها. اما کمی بیشتر که دقت میکنم با خودم میگویم یعنی میخواسته چه چیزی را یادداشت کند؟ اگر بیتی باشد که میتوانسته کسی را نجات دهد چه؟! یا یه پاراگراف شورانگیز که برای دقیقه‌ای آدمیزاد را از این جهان زمخت بکند و ببرد توی جهان پرشور کلمات.

خیلی به اطلاعات و آگاهی‌تان غره نشوید. خیلی که اطلاعات داشته باشید تازه تبدیل می‌شوی به گوگل! چه فایده از داشتن این اقیانوس اطلاعات؟! فقط آدم باد می‌شود. با دانسته‌هایش قدرت‌نمایی میکند. کمتر نظر مخالفش را می‌شنود. اصلا کمتر می‌شنود! و همان داشته‌ها به ضررش تمام می‌شود. تنها چون نمیداند: آگاهی بی‌عمل بی فایده است!

یادش بخیر یه زمانی توی همین دی ماه بی‌چیز، یه بارون‌هایی میومد که نصف شب از خواب بیدارت میکرد. و آدم دوباره با سمفونی بارونی چشماش گرم میشد و خواب، عجب خوابی.

درجامعه‌ای که همه از اوضاع کف بازارش مطلع هستیم هرکسی در یک نقطه به جوش می آید، مقداری سرریز می‌کند، و در حضور وابستگی‌های ملی و دینی دوباره خودش را بازآفرینی می‌کند، و منتظر می‌نشیند تا اگر مسئول، مجدد او را به نقطه‌ی جوش رساند باز خودش را سرریز کند و...  | هرکدام از ما با هرمیزان از وابستگی‌های ملی یا دینی، نقطه‌ی جوشی داریم | منظورم از ما، مردم ساده است، نه مسئول و نه نخبه | و بقول حافظ آن‌کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟! | در این جامعه و با این‌همه دلیل برای به رسیدن به نقطه‌ی جوش، در کنار ما، عموهای فیتیله‌ای، عادل فردوسی‌پور، عمو پورنگ، سروش صحت، عموقناد و... هم زندگی می‌کنند | بی‌شک آن‌ها به ما نزدیکترند تا مثلا فلان مسئولی که هرکاری میکند تا اقازاده‌اش در شمال تهران زمین‌خواری کند و... | اما عموپورنگ و عموقناد و سروش صحت و...  هم نقطه‌ی جوشی دارند و یک‌باره به جوش می‌آیند، و سرریز می‌شوند اما همه‌شان مثل ما می‌مانند باز تا نقطه‌ی جوش بعدی | مسئول -که خودش دلیل این نقطه‌ی جوش است- و براساس مصالح کار می‌کند، نه براساس حقایق، ما را که مردم عادی هستیم با کلماتی مثل مردم فهیم و مقاوم خطاب می‌کند و خلاصه زر مفتی می‌زند و... | اما همان مسئول، عموپورنگ و سروش صحت و عادل فردوسی‌پور و... را برای رسیدن‌شان به همان نقطه‌ی جوش، از کار بی‌کار می‌کند | بعد باز همان مسئول، در مواجهه با ساسی مانکن و ساخت ابتذال در بین کودکان و نوجوانان ابراز نگرانی می‌کند | و "از پشیمانی چه سود اکنون که کار از دست رفت!" | چندسال است ساسی‌مانکن به راحتی آب خوردن، با اشعاری فاقد از معنا، با سرهم کردن مقداری قافیه های مبتذل، هرچه می‌سازد ده‌برابر سلام‌فرمانده‌ که به زور پول‌های دولتی تولید شده بود، گوش نوجوانان را مشغول خودش می‌کند | و در تازه‌ترین اثرش نقش عموقناد را بازی می‌کند که معنا را واضح‌تر میکند! | اراده‌ی ساسی‌مانکن و شناخت مخاطب هدف‌اش، به مراتب جلوتر از وزیر فرهنگ و وزیر آموزش و پرورش و هزاران نهاد فرهنگی ماست | حالا فرزند شما به جای عموقناد، ترانه‌ی جدید ساسی را با هزار اصطلاح جنسی برای‌تان از بر می‌خواند!

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو|#نیم_یادداشت

حین قدم‌زدن میان قفسه‌های کتاب‌فروشی جمله‌ای از مارک تواین‌ پشت جلد کتاب «سه رنگ» منصور ضابطیان خواندم که بسیار جالب بود: | «خالصانه‌ترین عشق این جهان عشق به غذاهاست» | این‌کار را دوست دارم، ناخنک‌زدن به مفاهیم کتاب‌ها از طریق خواندن مطالب پشت جلدشان | باز کردن تصادفی یک‌صفحه از کتاب یا خواندن‌ یک جمله از مقدمه‌‌شان از لذت‌های مطالعه و انتخاب اثر است.