فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

هفته‌ی گذشته در گفتگو با دوستی، صحبت از کتاب "شما که غریبه نیستید" اثر هوشنگ مرادی‌کرمانی به میان آمد | بنظرم یک‌دهه پیش خواندم‌ش | بعد از برگشت به خانه البته هرچه گشتم، لابلای کتاب‌های‌م پیدای‌اش نکردم | احتمالا به‌دوستی داده باشم و طبق معمول بازنگشته‌است! | کتاب، زندگی‌نامه‌ی نویسنده است که بیش‌تر اورا با قصه‌های مجید می‌شناسید | می‌دانید که جناب مرادی‌کرمانی استاد عامیانه‌نویسی‌ست و صداقت ایشان در شرح اتفاقاتی که از کودکی تا جوانی برای‌شان رخ داده این کتاب را بسیار شیرین کرده‌است | از آن کتاب‌هاست که وقتی بازش می‌کنی، زمان از دست‌ت در می‌رود | خلاصه‌ی کتاب می‌تواند نمونه‌ای باشد از این‌که؛ شما هرگز نمی‌دانید روزگار برای‌تان چه نوشته‌است؟! |این‌که در اوج غم و تنهایی و سختی‌ها چطور استعدادها شکوفا می‌شوند | جمعا این کتاب را در لیست کتاب‌های آینده‌تان قرار بدهید یا به یک دوست که گمان می‌کنید خیلی اهل کتاب نیست، هدیه بدهید | راستی اگر کتاب نگارنده دست شماست، برگردانید. قول میدهم ناسزا بارتان نکنم!

 

پاراگرافی‌ست از همین کتاب (شما که غریبه نیستید | هوشنگ مرادی‌کرمانی) که کمی شما را با نثر کتاب آشنا می‌کند تا بتوانید انتخاب کنید:

 تابستان عمو اسدالله که نظامی بود، دست زنش را گرفت و از کرمان آمد پیش ما. عروسی شان را ندیده بودیم. عروس هم ما را ندیده بود. عروس چهارده، پانزده ساله بود و خود عمو هم بیست و دو، سه ساله. خدا می داند چه قدر خوشحال شدیم. ننه بابا از یک ماه قبلش هی تدارک دیده بود که جلوی عروس سرفراز باشد. وقتی آمدند برای من هم پیراهن زرد با گل های صورتی آوردند و بلبلی که تویش آب می ریختم. توی بلبل آب می ریزم، لب هایم را می چسبانم به دم بلبل. دم بلبل سوراخ است. فوت می کنم. نفسم از سوراخ دم می رود و می خورد به آبی که شکمش را پر کرده. به جای قل قل، چهچه می زند. نمی دانم که جنس بلبل از چیست، خوب نگاهش می کنم. از شیشه نیست. قرمز است و وقتی توش فوت می کنم، آب را می بینم که از هوای نفسم می جوشد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی