فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

یکی‌دوروزی‌ست تربت باران خوبی را تجربه می‌کند گرچه هنوز هم پائیز خشکی‌ست| دیروز بعدازظهر با رضا مختصری قدم زدیم | رضا از چرک سیاست گفت، من از عطر ادبیات | چنددقیقه قدم‌زدن زیر باران چیزی بود که برای مرتب کردن افکارم به آن نیاز داشتم | گمان می‌کنم هرکس دیگری هم نیاز دارد | البته پیش از بیرون آمدن از خانه باید بدانی "مسئله" چیست و بعد خودت را در معرض باران قرار بدهی | مقداری از راه را به اجبار با چندنفری که پشت سرما قدم میزدند هم‌مسیر شدیم که با گوشی‌شان همایون شجریان می‌شنیدند، بالاجبار ماهم باید می‌شنیدیم! | انگار می‌خواستند به زور باران را احساسی کنند | شاید کار بدی هم نباشد اما من معمولا این کار را نمی‌کنم | یعنی دنبال ادا نیستم برای درک احساساتم | میگذارم فکر، خودش بیاید سراغم، البته خودم را در معرض‌ش قرار میدهم | شمشادهای شهر مقداری هرس شده‌اند و تعداد کلاغ‌ها و برگ‌های خشک‌شده درختان بیشتر از روزهای گذشته است. | باران هم زده و برگه‌ها مثل چسب به آسفالت‌ها چسبیده‌اند | به خودم فکرمیکنم ترکیب رنگ قشنگی‌ست نارنجی پائیزی با پس‌زمینه‌ی مشکی! | انتهای گفتگوی منو رضا رسید به دمنوش بِه و حافظ و لیلی و مجنون | و درباره‌ی عینکی صحبت کردیم که مجنون به چشم‌اش می‌زده است | مختصری مباحثه کردیم و اتفاق نظر‌ها را پیدا کردیم | آدم‌ها از هربحثی باید یک اشتراک را پیدا کنند تا کلاف سر درگم نشود. بعد مدام پیرامون آن اشتراک، از اختلافات صحبت کنند و هرجا گمان کردند دارند مزخرف می‌گویند دوباره خودشان را به آن مرکز، به آن اشتراک برسانند و باز شروع کنند | روز خوبی بود.

#روزانه_نویسی | بیست‌وچهارم‌آذرچهارصدودو

کاش می‌شد دنیا را بگذاریم برای هرکس میل‌اش به دروغ و دزدی و خیانت و نفاق است. و با چندنفر آدم برویم یه گوشه‌ی جهان، برای خودمان زندگی کنیم.

چرا "خانه" و مفهوم‌آن برای‌ما این‌قدر پیش‌پاافتاده شده‌؟ | خانه یک محل بدیهی‌ست برای ما | خانه، جای و مکان من است | اشیا خانه اغلب‌شان با سلیقه‌ی من در ارتباط‌اند | آن‌جا کسانی جز من هستند که من آن‌ها را دوست‌دارم و آن‌ها مرا دوست‌دارند | حساب‌اش از دستم دررفته که چندبار در آن خندیده‌ام، چندبار ترسیده‌ام، چندبار ناراحت بودم و... | جمیع احساسات من در آنجا رخ داده است | کلی کتاب در آنجا خوانده‌ام | همین دیشب نعنا ردیفی از کتاب‌هایم را مرتب می‌کرد که صبح متوجه شدم آن‌ها را از سمت دیگرشان چیده طوری که حاشیه‌ی پشت جلد کتاب آن‌طرف افتاده است و دیگر نمی‌شود نام هرکتاب را دید | خانه محل رفت و آمد انسان‌هایی‌ست که به من مربوط‌اند | در نقطه به نقطه‌اش تجربه‌های مختلفی دارم | خانه، کلید دارد و کلید آن را فقط چندنفر دارند که هرروز باز و بسته‌اش می‌کنند | گاهی کلیدخانه را جا می‌گذارم و وقتی می‌مانم پشت در، دلم را غم می‌گیرد درحالی‌که می‌دانم تا چنددقیقه‌ی دیگر به هر نحوی در باز خواهد شد! | خانه، آدرس دارد مثلا خانه‌ی ما در کوچه‌ی علی‌اکبری‌ست و با گفتن این‌عنوان به راننده تاکسی می‌توانید به خانه‌ی ما برسید | خانه گاهی کثیف می‌شود، اما چون خانه‌ی ما است تمیزش می‌کنیم | گوشه‌ای از خانه گاهی تاریک می‌شود ولی چون مال ماست می‌توانیم برای‌ش چراغ بخریم | خانه باید فرش داشته باشد و تخت‌ها را باید درگوشه‌ی اتاق‌ها رها کرد برای قشنگی، اما روی فرش‌ها خوابید | خانه همیشه یکجاست و جایی نمی‌رود | ما گاهی از آن دور می‌شویم و باز به آن برمی‌گردیم |گاهی یک‌باره با خودم می‌گویم: باید خودم را ببرم خانه | گاهی باید خودم را ببرم خانه تا بخوابد | گاهی ببرم "من" را تا گوشه‌ای بنشیند با ماگ سفالی برگ‌نشان‌اش کتابی را باز کند و غرق شود | درهرخانه باید چندین گل باشد و هرروز به آنها رسیدگی شود، گل‌ها گله‌های اکسیژن را توی خانه رها می‌کنند |گاهی "من" خسته است و خانه خیلی خوب "من" را آسوده می‌کند | خانه "من" را از گردبادها حفظ می‌کند | "من" در خانه وحشت می‌کند اما خانه سرجای خودش می‌ایستد و با همه‌ی بادها و بوران‌ها روبرو می‌شود | نمی‌دانم اهالی بم نظرشان راجع به خانه چیست | اما جایی از زبان یک خانه در خرمشهر شنیدم که می‌گفت: من و خانه‌ها دیگر گمان می‌کردیم دولت نمی‌گذارد جنگ بشود! | نمی‌دانم چرا از شنیدن همین جمله‌ی کوتاه انگاری که قلبم را توی مشتم فشار بدهم، سینه‌ام تنگ شد | آن خانه‌هم غصه‌اش شد و کمی از پنجره‌هایش اشک ریخت | خُب، آن خانه را باید آرام کرد | خانه جای "آساییدن" است نه جای جنگ و رد گلوله بر پیکر و نیمه‌فروریخته | خانه به آدم حس مالکیت میدهد و نباید دست بیگانه بیوفتد چون کسی که خانه ندارد، هرچه داشته باشد باز انگار مالک هیچ است! | چون کسی‌که خانه ندارد، آدرس هم ندارد و نمی‌شود به او رسید |حالا شما بگویید اینکه "خانه" یک بدیهی‌ست، حرف صحیحی هست یا نه؟! | شما بگویید می‌شود بوی خانه را از کسی استشمام کرد یا نه؟! | می‌شود یک نفر، خانه‌ی کسی باشد یا نه؟!

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو|درراه‌خانه|یادداشت‌های پراکنده

ما باید کلی روایت برای بیان کردن داشته باشیم | کلی قصه‌ی ساده‌ی روزانه از اتفاقاتی که نتایج آن‌ها را روشن می‌بینیم و از گفتن‌شان انتقال یک مفهوم را انتظار داریم | کلی تجربه‌های خوب با توصیفاتی دقیق برای تعریف کردن | "بی‌روایتی" نهایتا خودش را به ابتذال می‌کشاند! | وقتی میدان از گفته‌های ساده اما خوب تهی می‌شود، جا برای خودنمایی فحش، طعنه‌های جنسی، لبخندهای ناشی از شوخی‌های زشت باز می‌شود.

الف:

بهترین هم صحبتی‌ها ، آن است که در آن کتابی معرفی شود، یا مصداقی در ادامه‌ی صحبت‌مان از کتابی آورده شود و خلاصه نام کتابی ذکر شود. طبیعتا در این شیوه‎‌ی ارزش گذاری، از نظر من مکالمه‌ای بعنوان گفتگوی خوب مطرح می‌شود که در آن نام کتاب‌های بیشتری آمده باشد و در یک کلام کتاب ازحالت انفعال خارج شود و مورداستفاده‌ درخارج از جلدش قرار بگیرد.

 

ب:

با اینکه کتاب‌ها را با یک پاراگراف در یک استوری معرفی کنیم زیاد موافق نیستم. یک پاراگراف هرچقدر هم که جذابیت داشته باشد وقتی نتواند با زندگی عجین شود عملا با یک تصویر زیبا تفاوتی ندارد. و من معتقدم کتاب فراتر از تصویر است به هزاران دلیل که میتوانیم راجبش صحبت کنیم. اما متن یک کتاب زمانی ارزش خودش را بالاتر میبرد که بتواند با آنچه در واقعیت برای ما رخ میدهد اتصالی پیدا بکند و آن‌جا تجربه‌های خوانده‌ی ما به کار بیایند. ولو اینکه در حد یک ضرب‌المثل یا یک بیت شعر باشد در یک سخنرانی!

 

ج:

پس از اتصال کتاب‌ها به زندگی، نکته‌ی دیگری که در کتاب‌خوانی موثر است اتصال کتاب‌ها به یکدیگر است.
در هر متن، متن کوچکتری وجود دارد و در دل آن متن کوچکتر، متن کوچکتر دیگری که به جهانی تازه راه دارد؛ درست مثل عروسک‌های ماتروشکای روسی که بنظر بی‌نهایت می‌آیند و بدین ترتیب ما از کتاب‌ها به کتاب‌ها می‌رسیم. و از متن‌ها به متن‌ها. این اتصال، شکوه مطالعه را به نمایش می‌گذارد.


-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو

درجامعه‌ای که همه از اوضاع کف بازارش مطلع هستیم هرکسی در یک نقطه به جوش می آید، مقداری سرریز می‌کند، و در حضور وابستگی‌های ملی و دینی دوباره خودش را بازآفرینی می‌کند، و منتظر می‌نشیند تا اگر مسئول، مجدد او را به نقطه‌ی جوش رساند باز خودش را سرریز کند و...  | هرکدام از ما با هرمیزان از وابستگی‌های ملی یا دینی، نقطه‌ی جوشی داریم | منظورم از ما، مردم ساده است، نه مسئول و نه نخبه | و بقول حافظ آن‌کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟! | در این جامعه و با این‌همه دلیل برای به رسیدن به نقطه‌ی جوش، در کنار ما، عموهای فیتیله‌ای، عادل فردوسی‌پور، عمو پورنگ، سروش صحت، عموقناد و... هم زندگی می‌کنند | بی‌شک آن‌ها به ما نزدیکترند تا مثلا فلان مسئولی که هرکاری میکند تا اقازاده‌اش در شمال تهران زمین‌خواری کند و... | اما عموپورنگ و عموقناد و سروش صحت و...  هم نقطه‌ی جوشی دارند و یک‌باره به جوش می‌آیند، و سرریز می‌شوند اما همه‌شان مثل ما می‌مانند باز تا نقطه‌ی جوش بعدی | مسئول -که خودش دلیل این نقطه‌ی جوش است- و براساس مصالح کار می‌کند، نه براساس حقایق، ما را که مردم عادی هستیم با کلماتی مثل مردم فهیم و مقاوم خطاب می‌کند و خلاصه زر مفتی می‌زند و... | اما همان مسئول، عموپورنگ و سروش صحت و عادل فردوسی‌پور و... را برای رسیدن‌شان به همان نقطه‌ی جوش، از کار بی‌کار می‌کند | بعد باز همان مسئول، در مواجهه با ساسی مانکن و ساخت ابتذال در بین کودکان و نوجوانان ابراز نگرانی می‌کند | و "از پشیمانی چه سود اکنون که کار از دست رفت!" | چندسال است ساسی‌مانکن به راحتی آب خوردن، با اشعاری فاقد از معنا، با سرهم کردن مقداری قافیه های مبتذل، هرچه می‌سازد ده‌برابر سلام‌فرمانده‌ که به زور پول‌های دولتی تولید شده بود، گوش نوجوانان را مشغول خودش می‌کند | و در تازه‌ترین اثرش نقش عموقناد را بازی می‌کند که معنا را واضح‌تر میکند! | اراده‌ی ساسی‌مانکن و شناخت مخاطب هدف‌اش، به مراتب جلوتر از وزیر فرهنگ و وزیر آموزش و پرورش و هزاران نهاد فرهنگی ماست | حالا فرزند شما به جای عموقناد، ترانه‌ی جدید ساسی را با هزار اصطلاح جنسی برای‌تان از بر می‌خواند!

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو|#نیم_یادداشت

جز برای اجبار شعرحفظی در دوران مدرسه به خاطر ندارم برای حفظ هیچ شعری اقدام خاصی کرده باشم | شعرهای بسیار از حفظ دارم اما به آن شیوه که جایی بنویسم و بارها بخوانم تا درخاطرم نقش ببندد، نبوده است | یعنی اصلا نفس حفظ کردن شعر هم این نیست که به زور حافظه را وادار کنی چیزی را یاد بگیرد | شعر اگه مثل کلام سعدی برجان آدمیزاد بشیند، پس از سال‌ها شاید دقیق با همان لغات نه، اما حدودش را در ذهن‌ش دارد.
خاطرم هست اولین بیتی که از سعدی حفظ کردم این بود:
برگ درختان سبز در نظر هوشیار 
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
شما هم اگر اولین شعری را که حفظ کردید -در مدرسه یا بیرون از مدرسه- در خاطرتان هست اینجا بنویسید.

یاسین | اذرماه1402

به‌آدما فرصت حرف‌زدن بدیم و به خودمونم فرصت گوش‌دادن و تجزیه و تحلیل‌کردن حرفای اونا رو.
اینجوری حداقل‌ش اینه که تصمیم محکم‌تری می‌گیریم.

یه تراشِ عتیقه‌داشتم از سال ١٣٨۴ دوره دبستانم. بعد چون بدنه‌ش برام خاطره‌انگیز بود ولی تیغه‌ش به‌مرور کُند میشد، میرفتم تراش می‌خریدم و تیغه‌هاشونو میذاشتم روی این. بعد این وسیله‌ای که بنده با خون دل به مدت ١٨سال نگه‌داشتم یه‌هفته‌ست گم شده!
همیشه فکرمیکردم یا به ورثه‌م میرسه یا یه سمسار با دغل‌بازی با مفت‌خری، از چنگ‌م درمیارش!

یاسین | آذرماه1402

می‌دونید چرا بعضی‌ها با کوچک‌ترین حرفی از شما می‌رنجند؟! | چون برای صاحب اون کلمات ارزش زیادی قائل هستند | اگر رفیق شما، حتی به شما بگه گاو! کمتر ناراحت می‌شید تا وقتی که مثلا پدرتون بهتون بگه گاو! | اگر پسرخاله‌ی شما بهتون بگه تو اسکلی! کم‌تر ناراحت می‌شید اگر همین حرف رو خاله‌تون بهتون بزنه! | درواقع مسئله‌ی ما خود اون حرف‌ها نیستن، بلکه صاحب اون کلمات و جملات هستند که برای ما ارزشمندن. | اگه من توی یه هواپیما به خلبان بگم احتمالا یه مشکلی توی متور هواپیما هست چون داره یه صدای عجیبی میده، هرگز اون خلبان رو حتی حساس هم نمی‌کند | اما اگر همین حرف رو کاپیتان کامبیز پورقناد که بعنوان یه مسافر توی هواپیما نشسته بزنه، احتمالا اون سفر رو چندساعتی به تعویق میندازن تا مجدد بررسی‌کنن مشکل هواپیما رو | چون توی ایران فقط چندنفر با تخصص و تجربه‌ی کاپیتان پورقناد وجود دارند | گاهی هم این شکلیه، تو صاحب اون کلمات رو، توی دنیای خودت آدم بزرگی میدونی | و روی تک‌تک کلمات‌ش حساب میکنی | توی دنیای هر آدمی کمتر از تعداد انگشت های یک دست همچین آدمایی وجود دارن | اما حرف‌هاشون، طعنه‌هاشون، انتقادهاشون برای ما هزاربرابر دیگران ارزش داره.
پس وقتی می‌پرسید: | چرا با کوچک‌ترین حرف رنجیدی؟! | در پاسخ می‌شنوید: زیرا صاحب آن کلمه، زیاد برایم ارزشمند بود.

-یاسین|آذرچهارصدودو|#نیم_یادداشت