فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

سپیده صبح است | راه رفتن در تاریکی خانه حس عجیب غریبی دارد | جوش‌ترین حالت سماور در خانه‌ی ما همین ساعت است تا حدود هفت صبح | مصرع جدیدی چند روز پیش حین پیاده‌روی به ذهنم خطور کرده که میخواهم کمی الان رویش تمرکز کنم | سال‌ها پیش متوجه شدم اغلب شعرهایم را حدود ساعت یازده شب تا پنج صبح نوشته‌ام | یعنی «خلوت» معجزه‌ی خودش را کرده است | معمولا کمی قبل از آنکه شعر را شروع کنم، چندتا از اشعار استاد شفیعی یا مرحوم ابتهاج را می‌خوانم | گاهی هم دست میبرم لای کتاب‌ مهدی اخوان ثالث یک صفحه را باز میکنم و از همانجا شروع میکنم به خواندن | بی‌تاثیر نیست، ذهن آدم را کمی باز میکند | هیچکدام از این کارها که جواب ندهد میروم سراغ نوشتن | درست مثل همین حالا! | کمی می‌نویسم و یهو تا به خودم می‌آیم بیت اول را کامل کرده ام | عجیب است: ساز و کار مغز!

چرا "خانه" و مفهوم‌آن برای‌ما این‌قدر پیش‌پاافتاده شده‌؟ | خانه یک محل بدیهی‌ست برای ما | خانه، جای و مکان من است | اشیا خانه اغلب‌شان با سلیقه‌ی من در ارتباط‌اند | آن‌جا کسانی جز من هستند که من آن‌ها را دوست‌دارم و آن‌ها مرا دوست‌دارند | حساب‌اش از دستم دررفته که چندبار در آن خندیده‌ام، چندبار ترسیده‌ام، چندبار ناراحت بودم و... | جمیع احساسات من در آنجا رخ داده است | کلی کتاب در آنجا خوانده‌ام | همین دیشب نعنا ردیفی از کتاب‌هایم را مرتب می‌کرد که صبح متوجه شدم آن‌ها را از سمت دیگرشان چیده طوری که حاشیه‌ی پشت جلد کتاب آن‌طرف افتاده است و دیگر نمی‌شود نام هرکتاب را دید | خانه محل رفت و آمد انسان‌هایی‌ست که به من مربوط‌اند | در نقطه به نقطه‌اش تجربه‌های مختلفی دارم | خانه، کلید دارد و کلید آن را فقط چندنفر دارند که هرروز باز و بسته‌اش می‌کنند | گاهی کلیدخانه را جا می‌گذارم و وقتی می‌مانم پشت در، دلم را غم می‌گیرد درحالی‌که می‌دانم تا چنددقیقه‌ی دیگر به هر نحوی در باز خواهد شد! | خانه، آدرس دارد مثلا خانه‌ی ما در کوچه‌ی علی‌اکبری‌ست و با گفتن این‌عنوان به راننده تاکسی می‌توانید به خانه‌ی ما برسید | خانه گاهی کثیف می‌شود، اما چون خانه‌ی ما است تمیزش می‌کنیم | گوشه‌ای از خانه گاهی تاریک می‌شود ولی چون مال ماست می‌توانیم برای‌ش چراغ بخریم | خانه باید فرش داشته باشد و تخت‌ها را باید درگوشه‌ی اتاق‌ها رها کرد برای قشنگی، اما روی فرش‌ها خوابید | خانه همیشه یکجاست و جایی نمی‌رود | ما گاهی از آن دور می‌شویم و باز به آن برمی‌گردیم |گاهی یک‌باره با خودم می‌گویم: باید خودم را ببرم خانه | گاهی باید خودم را ببرم خانه تا بخوابد | گاهی ببرم "من" را تا گوشه‌ای بنشیند با ماگ سفالی برگ‌نشان‌اش کتابی را باز کند و غرق شود | درهرخانه باید چندین گل باشد و هرروز به آنها رسیدگی شود، گل‌ها گله‌های اکسیژن را توی خانه رها می‌کنند |گاهی "من" خسته است و خانه خیلی خوب "من" را آسوده می‌کند | خانه "من" را از گردبادها حفظ می‌کند | "من" در خانه وحشت می‌کند اما خانه سرجای خودش می‌ایستد و با همه‌ی بادها و بوران‌ها روبرو می‌شود | نمی‌دانم اهالی بم نظرشان راجع به خانه چیست | اما جایی از زبان یک خانه در خرمشهر شنیدم که می‌گفت: من و خانه‌ها دیگر گمان می‌کردیم دولت نمی‌گذارد جنگ بشود! | نمی‌دانم چرا از شنیدن همین جمله‌ی کوتاه انگاری که قلبم را توی مشتم فشار بدهم، سینه‌ام تنگ شد | آن خانه‌هم غصه‌اش شد و کمی از پنجره‌هایش اشک ریخت | خُب، آن خانه را باید آرام کرد | خانه جای "آساییدن" است نه جای جنگ و رد گلوله بر پیکر و نیمه‌فروریخته | خانه به آدم حس مالکیت میدهد و نباید دست بیگانه بیوفتد چون کسی که خانه ندارد، هرچه داشته باشد باز انگار مالک هیچ است! | چون کسی‌که خانه ندارد، آدرس هم ندارد و نمی‌شود به او رسید |حالا شما بگویید اینکه "خانه" یک بدیهی‌ست، حرف صحیحی هست یا نه؟! | شما بگویید می‌شود بوی خانه را از کسی استشمام کرد یا نه؟! | می‌شود یک نفر، خانه‌ی کسی باشد یا نه؟!

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو|درراه‌خانه|یادداشت‌های پراکنده

الف:

بهترین هم صحبتی‌ها ، آن است که در آن کتابی معرفی شود، یا مصداقی در ادامه‌ی صحبت‌مان از کتابی آورده شود و خلاصه نام کتابی ذکر شود. طبیعتا در این شیوه‎‌ی ارزش گذاری، از نظر من مکالمه‌ای بعنوان گفتگوی خوب مطرح می‌شود که در آن نام کتاب‌های بیشتری آمده باشد و در یک کلام کتاب ازحالت انفعال خارج شود و مورداستفاده‌ درخارج از جلدش قرار بگیرد.

 

ب:

با اینکه کتاب‌ها را با یک پاراگراف در یک استوری معرفی کنیم زیاد موافق نیستم. یک پاراگراف هرچقدر هم که جذابیت داشته باشد وقتی نتواند با زندگی عجین شود عملا با یک تصویر زیبا تفاوتی ندارد. و من معتقدم کتاب فراتر از تصویر است به هزاران دلیل که میتوانیم راجبش صحبت کنیم. اما متن یک کتاب زمانی ارزش خودش را بالاتر میبرد که بتواند با آنچه در واقعیت برای ما رخ میدهد اتصالی پیدا بکند و آن‌جا تجربه‌های خوانده‌ی ما به کار بیایند. ولو اینکه در حد یک ضرب‌المثل یا یک بیت شعر باشد در یک سخنرانی!

 

ج:

پس از اتصال کتاب‌ها به زندگی، نکته‌ی دیگری که در کتاب‌خوانی موثر است اتصال کتاب‌ها به یکدیگر است.
در هر متن، متن کوچکتری وجود دارد و در دل آن متن کوچکتر، متن کوچکتر دیگری که به جهانی تازه راه دارد؛ درست مثل عروسک‌های ماتروشکای روسی که بنظر بی‌نهایت می‌آیند و بدین ترتیب ما از کتاب‌ها به کتاب‌ها می‌رسیم. و از متن‌ها به متن‌ها. این اتصال، شکوه مطالعه را به نمایش می‌گذارد.


-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو

حین قدم‌زدن میان قفسه‌های کتاب‌فروشی جمله‌ای از مارک تواین‌ پشت جلد کتاب «سه رنگ» منصور ضابطیان خواندم که بسیار جالب بود: | «خالصانه‌ترین عشق این جهان عشق به غذاهاست» | این‌کار را دوست دارم، ناخنک‌زدن به مفاهیم کتاب‌ها از طریق خواندن مطالب پشت جلدشان | باز کردن تصادفی یک‌صفحه از کتاب یا خواندن‌ یک جمله از مقدمه‌‌شان از لذت‌های مطالعه و انتخاب اثر است.

کُنگره‌ی اَبروت شاهکارِ معماری‌ست
گردش زندگیم حول تو پرگاری‌ست

حرف بزن با من که عَلاجِ دردمی
که حرف‌های تو دکّان عطاری‌ست

ادامه می‌دهم حتی تو را در خواب
که خواب‌های من تعبیرِ بیداری‌ست

باز کرده‌است، باز طُرّه‌ی موی‌اش را
و این خبر یعنی؛ جای امیدواری‌ست

-یاسین/شهریور١۴٠٢

تو زنجیری که دل به پای‌اش بود
که عقل هم از خدای‌اش بود
شبیه فکری که ناخوانده
خوش‌آمد جایی که جای‌اش بود

-یاسین/٢٢شهریور١۴٠٢