من با جنونِ اینشبِ دیوانه جُفتم
در فکرِ او بودم هر باری که خُفتم
او نیز با چشمانِ خود مرا صدا زد
من نیز از چشمانِ او غم میشِنُفتم
غیر از هزاران سنگ، پیشِ پای نحیفم
عشقات اگر سنگم زند، گنجشکِ مُفتم
خیزِ کبوتر سوی تو از گُشنگی نیست
از عَمد میخواهم به دامات بیوفتم
یکعُمر جنگیدیم با یکدیگر ایدل
دیرست ولی لعنت بههر «کاشی» که گفتم
-یاسین، شهریور١۴٠٢