فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مینیمال» ثبت شده است

روحیه‌ام زنده است؛ به نورِ کم رمقِ امید | از هرچه می‌دانستم بی‌دریغ بخشیدم | چیزی را پنهان نکردم جز آنچه دیگران را هم آزار میداد | توقعی از کسی ندارم | و اگر می‌خواهید همین نور کم‌رمق امید را در من فوت کنید؛ از من توقع داشته باشید! | و حالا تو فکرمیکنی لابد از لای خروارها کتاب آمده‌ام بیرون؟ نه! | اما اگر آنچه که می‌خواندم، با شرافت در تعارض نبود، به زندگی‌ام اضافه کردم | آدم با دانسته‌هایش شاید جایی از دنیا را نگیرد اما یحتمل [به زور مسئولیتی که ایجاد میشود] یک قدم به لبه‌ی پل صراط نزدیک‌تر میشود | آن‌قدر که باید، خوب بودم | و بیش‌از آنچه باید، خوبی دیدم | شُکر

-یاسین، نیم‌یادداشت، اسفندچهارصدودو

هی اصرار پشت اصرار که بگو! بنظرت من چطور آدمی‌ام؟!
گفتم: «من از نظر دادن اجباری راجع‌به آدم‌ها، اونم چشم‌توچشم‌شون، خوشم نمیاد چون دست‌پاچه‌م میکنه، چون مجبور میشم یه چیزایی رو نگم. البته فقط خوشم نمیاد، نه اینکه مشکلی باهاش داشته باشم. بنابراین اگه تو چیزی توی دلت هست به من بگو!»
گفت: باشه راجع‌به خودت که میتونی بگی. راجع‌به خودت یه چیزی بگو حداقل!
و من راجب خودم همیشه ستم‌کارترینم. پس بی‌ملاحظه شروع کردم.
داشتم بهش میگفتم:  «آره خلاصه، گاهی پرش فکری زیادی دارم. در کنارش هم گاهی فضا برام ناامن میشه و این خیلی اذیتم میکنه!»
گفت: یعنی چی؟!
گفتم: «یعنی الان دارم فکر میکنم قراره کِی اینارو علیه خودم استفاده کنی؟! قراره به چندنفر بگی اینارو؟! ناراحت شدم گفتم اصلا! فراموشش کن» 
و چون همه‌ی اینا توی سرم بود. نتونستم جایی برم!

-یاسین، یادداشت‌های‌پراکنده، زمستان۴٠٢

تمام طول بهار را در ایام سربازی از کنار گل‌فروشی بازارروز رد میشدم | یعنی تمام راه را قدم میزدم برای اینکه برسم به آنجا | چیزی بین ساعت پنج‌ونیم تا  شش صبح | معمولا گل‌هایش را بخصوص جعبه بنفشه‌ها را جمع نمی‌کند و می‌گذارد تا صبح بیرون مغازه بمانند | تعدادی از درختچه‌هایش هم بیرون بود | هوای بهار هم حقیقتا دیوانه‌کننده است | خودبه‌خود درهوا رایحه‌ی عجیبی پیچیده که کسی نامش را نمیداند اما خوب حسش میکند | گل که جای خود دارد، آدم دوست دارد ریه‌هایش را هم سحرهای فروردین و اردیبهشت، بگذارد لب پنجره هوای تازه بخورند | بی‌دلیل نبود پدربزرگ تا پیش از آنکه مدرسه‌ای بشویم، کمی که از سیزدهم فروردین می‌گذشت، مارا میبرد پیش آقاکریمِ کلهشزن موی سرمان را کوتاه میکرد | و ناشد بود بریم داخل مغازه و پدربزرگ این شعر را برای آقاکریم کله‌زن نخواند که: «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» | البته آقاکریم کله‌زن خیلی انگار سرود غیررسمی خودش را دوست نداشت | اما به مضمون سرود که سرعت دادن به کله‌زنی بود ناچار تن میداد چون هرچه زمان بیشتر میگذشت، پدربزرگم باز این شعر را تکرار میکرد: «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» | و خب «آی کریم کله‌زن، کله را زودتر بزن» برای بار اول و دوم بامزه بود، اما مرتبه‌های بعدی من را هم مشتاق‌تر میکرد که کار کله‌ام تمام شود و دیگر چیزی راجع به آقاکریم کله‌زن نشونم! | اما خودمانیم، همین که با کله‌ی زده به‌دست آقاکریم کله‌زن از مغازه بیرون می آمدم و اولین نسیم خنک کله را لمس میکرد، بدنم یک‌طوری میشد که بعدها فهمیدم طور خوبی نیست! و خوب نیست آدم از یادخدا غافل بشود! ولی خیلی حال میداد! | آدم فکرمیکرد عاشق شده است! بگذریم اصلا! | نسیم منقح بهار خب چیز دیگری‌ست | شاید تمام این ذوق به نوشتن، نتیجه‌ی همان کله زنی اردیبهشتی باشند | برگردیم به ایام سربازی و گل‌فروشی بازارروز | میدانم جلوی گلفروشی که میرسیدم پنج دقیقه‌ای معطل میکردم تا هوای معطر گل‌ها را بارها و بارها بدم داخل شش‌هایم | حس میکنم وقتی نفس آدم معطر میشود خود آدم هم تغییر میکند | به هرحال این روزها، دلتنگ هفته‌ی آخر اسفند، شروع باشکوه فروردین و رسیدن به اردیبهشت هستم | و بیشتر از همه آنها، دلتنگ پدربزرگم و غرلندهای آقاکریمِ کله‌زن!

-یاسین، یادداشت های پراکنده، زمستان چهارصدودو

درهوای زنده‌ی پنج‌صبح | در خیابان‌هایی که خالی از عجله‌ی انسان‌هاست | لای کسانی‌که تنها قصدشان از راه رفتن این‌ست که به دنبال مقصدی هستند | و بی‌مقصدیِ من، ایستادن و خیره‌شدنم به طاق ساده ولی باشکوه قطب‌الدین‌حیدر | فکرکردن به این‌که چه سواران و فرماندهانی درست از وسط چهارراه فرهنگ با اسب‌های قوی‌هیکل‌شان با نیت‌های شومی عبور می‌کردند | و حالا گردی شده‌اند بر آجرهای رباط | اتفاقی نیست‌که بنشینیم تا فقط در کتاب‌ها بخوانیم‌اش | می‌توانیم آن را تبدیل به خاطره خودمان بکنیم | اگر چه‌کم و کوتاه باشد اما عطرش آدم  را عمری مست می‌کند | به قول مینی‌مالیست‌ها: کم، زیاد است.
شما هم اگر نمونه‌های دیگری از مصداق "کم، زیاد است" را داشتید برای‌م بنویسید.

-یاسین|آذرماه‌چهارصدودو