فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلک» ثبت شده است

امروز به پرواز پرنده‌ای توی آسمان نگاه کردم | با خودم فکرکردم چطور میشد اگر آدمیزاد هم دو بال ناقابل داشت | اما آیا دو بال می‌توانست کمی از رنج آدم کم کند؟ | ما مگر قدر همین دست‌ها را دانستیم که طلب بال بکنیم!

الف:
زنی برای شیردادن به فرزند مریض‌اش به گوشه‌ای از درمانگاه رفته و به فرزندش شیرمی‌دهد.
یک‌نفر[طلبه] دوربین گوشی‌اش را باز می‌کند و از وضعیت زن عکس می‌گیرد.
زن با طلبه درگیر می‌شود که گوشی‌ات را بازکن و عکس مرا حذف کن. طلبه مقاومت کرده، گوشی‌اش را پنهان و نهایتا فرار می‌کند.

ب:
تصورکنید؛ با همسرتان در داروخانه‌اید، نوزادتان مریض است، گریه می‌کند و شیر می‌خواهد. در همان میان، یک‌نفر را می‌بینید که از وضعیت همسرتان دارد فیلم می‌گیرد!

ج:
کودک بودیم به ما یاد داده بودند هرجا زنی به فرزندش شیرمیداد حیا کنیم، چشم‌بپوشانبم و از محیط خارج‌شویم تا مادر اذیت نشود!

د:
باورکنید ماهم مذهبی هستیم و محرم‌ها هیئت‌مان ترک نمی‌شود. پای منبر عُلما هم نشسته‌ایم. اما از همین منبرها یادگرفتیم‌که گرچه امربه‌معروف واجب است اما آمر باید العالم بالمعروف باشد. آنچه برای یک‌نفر که دیگران را نصیحت می‌کند مهم است اخلاق است، نه کیفیت دوربین گوشی‌اش!

هـ:
اما دین در این لحظه چه می‌کند؟ اخلاق را پیش‌قدم می‌کند. یعنی تصورکنید در همین‌جا این طلبه با دیدن آشفتگی بچه و مادر، به‌جای بازکردن دوربین گوشی، جلو می‌رفت و کودک را حتی برای چندثانیه از مادر می‌گرفت آرام‌اش می‌کرد تا کمکی کرده باشد، یا برفرض تقاضا می‌کرد کارهای درمانی کودک را انجام دهد تا مادر کمی آرام شود. نمیشد؟! میشد اما ترجیح‌داد عکس بگیرد تا در فلان جلسه‌ی فلان نهادِ خراب‌شده، به همین عکس استناد کند که وضعیت بی‌حجابی در قم چنین است و چنان است.

و:
من معتقد نیستم حالا که خانه دارد می‌سوزد لااقل خودمان را گرم کنیم! و محض خوشامد عده‌ای از سوپرانقلابی‌ها، یا مثل اغلب‌شان واکنشی نشان ندهم، یا این مادر را بابت وضعیت‌اش سرزنش کنم. من از سوختن این خانه خودم را گرم نمی‌کنم.
از قول سعدی:
«گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی»

یاسین|#نیم_یادداشت|اسفند١۴٠٢

سردرد؛ چیزی که خیلی سراغ من نمیاد اما الان دچارشم؛ | دوباره دمنوش بابونه و گل آبی | بعدازظهری فرصت کردم دوساعت پیاده‌روی کنم | یکی دوتا از محله‌های قدیمی‌تر تربت را سر زدم | یک شعر جدید توی ذهنم ساخته شده که هنوز محو است | از ریخت دختر و پسرهای جوان هیچ خوشم نمی‌آید | نه به این معنا که زشت باشند! | بیشتر خودم احساس غربت میکنم! | البته آن‌ها هم با دیدن جوگندمی‌های من احساس غربت میکنند | هردومان میدانیم برای دیگری پر از ایرادیم | اما هردومان هم میدانیم حرف‌هایی داریم که اگر بلد باشیم خوب منتقل کنیم، میتوانیم مخاطب‌های خوبی برای هم باشیم | آسفالت‌ها هنوز خراب است | همان دو سه خیابان آبرودار تربت هم آنقدر شکافته شده‌اند، شبیه خاکریزهای شهری سوریه! | شهر عمیقا زشت است | تربت دیگر فقط در حضور برف، باران و شکوفه‌ها خواستنی‌ست!

-یاسین،اسفند چهارصدودو

«بله، به تو احتیاج دارم! زیرا تو تنها کسی 
هستی که می‌توانم درموردِ رنگِ یک ابر با او 
صحبت کنم.»

 

آنچه ولادیمیر ناباکوف در این نامه‌اش به ورا نوشته است تنها صحبت کردن راجع به رنگ یک ابر نیست. ناباکوف میگوید میتواند با ورا درباره‌ی چیزهایی که از گفتن‌شان به دیگران واهمه دارد به راحتی حرف بزند. ناباکوف معتقد است حرف زدن راجع به همین چیز کوچک ممکن است مارا در معرض قضاوت قرار دهد. اما ورا او را قضاوت نمیکند. بنابراین صحبت از رنگ یک ابر نیست! صحبت از زندگی‌ست. چیزی که مدتهاست معنایش را تغییر دادیم!

واقعا یه بارون چیه؟ برکت خدا | آن هم توی این خشک‌سالی! | اما سرعت نداشته‌ی ایتترنت یک ایرانی با همان باران هم نصف می‌شود! | یعنی بخواهی لای این ناخوشی‌ها، ده ثانیه از بارش نعمت‌الهی استوری بگذاری، بیچاره می‌شوی! | وقاحت مسؤل هم چه زود فراموش شد؛ | اینترنت را گران‌تر و کُندتر کردند | آن‌قدر کُند که یکی از دلایل عصبانیت روزمره ایرانی‌هاشده!

-یاسین،٢٩بهمن١۴٠٢

گاهی می‌دانیم رفتاری اشتباه است اما صدایمان در‌نمی‌آید | انگار همه دارند کار درست را انجام می‌دهند و این ماییم که اشتباه می‌کنیم | به نوعی مسخ شدیم | وقتی رفتار اشتباهی را تحمل می‌کنیم تبدیل می‌شود به فرهنگ عمومی | صداهایِ درستِ خاموش، فرهنگ غلط را پروار می‌کند | بنابراین راجع‌به اشتباهات حرف بزنید | اجازه ندید یک حرکت غلط تنها بدلیل چندلایک توسط جامعه قبول شود.

نه از تشویق جَوگیرم
نه از تحقیر دلگیرم
نه تکرارِ کسی هستم
نه حتی از خودم سیرم

یه روز مُدام می‌بُردم
یه روز شکست می‌خوردم
یه شب مستم از لبخند
یه شب ساکت‌و افسرده‌م

منم آدمم، آدم
منم لازمه تعمیرشم
منم میشه یه وقتایی
با خدای‌خودم درگیرشم

منم آدمم، آدم
منم هربار که افتادم
نشستم اشکمو ریختم؛
ولی دوباره ایستادم

هنوز ادامه دارم
منم یه قصه‌ی زنده‌م
نه مُجرمم، نه مختومم
هنوز بازه پرونده‌م

هنوز ممکنه تو راهی
برم که برگشته باشم
همین خوبه هنوزم من
میتونم خسته باشم

یه‌وقتی میل بغل دارم
یه روز از لمس بیزارم
منم یه آدمم دیگه
روزِ خوب و بد دارم

منم آدمم، آدم
منم یه مُشتْ انتخابم
باید بیدار بمونم چون؛
بعد مرگ کلی میخوابم

منم آدمم، آدم
منم لازمه تعمیرشم
منم میشه یه وقتایی
با خدای‌خودم درگیرشم

منم آدمم، آدم...

-یاسین، بهمن چهارصدودو

امروز ویدئویی دیدم از یک خانم فرانسوی که شعرهای فارسی را به آواز می‌خواند | شرمگین شدم | همه ما باید روزانه چند دقیقه شعرهای فارسی را به آواز بخوانیم | آواز خواندن، فعالیتی مسرت بخش است که باعث پرورش ایده‌های جدید می‌شود | آن هم با شعرهای فارسی | شعرهای فارسی، زبان فارسی، توصیفات ایرانی، همه‌شان زیبا عمیق، فکرشده و قابل تامل هستند | شما در جهان لغات و جملات، چه چیز به عمق یک بیت فارسی میتوانید پیدا کنید؟ | و حالا اگر این بیت را زمزمه کنید، واقعا لحظه‌ی دلپذیری برای خودتان خلق میکنید | بنابراین حیف است آدم این لحظات را از خودش دریغ کند | مثلا الان این بیت حافظ را زمزمه کنید:
ما را زِ خیالِ تو چه پروایِ شراب است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است

یکبار که با پدربزرگم رفته بودیم قدمی بزنیم | در مسیر برگشت، سری هم به مغازه‌ی دوست‌اش زدیم که نجار کهنه‌کاری بود | پدربزرگ در راه برایم گفته بود که نسبت او با آسیدمهدی نجار، مثل نسبت من است با اسماعیل هم‌میزی‌ام در مدرسه | که مدام در حیاط خانه‌ی ما با او بازی میکردیم | و خوب که خسته میشدیم چندتا از سیب‌های درخت میکندیم و همانجا عین مرده‌ها دراز میکشیدیم و میخوردیم و میخندیدیم و... | برایم جالب بود که چطور کسی که نجار است فامیلی‌اش هم نجار شده است | بعد فهمیدیم که نسل در نسل نجار بوده‌اند | خلاصه همین صحبت‌ها بود تا رسیدیم جلوی مغازه آسیدمهدی نجار | دو پیرمرد از دیدن هم، گل از گل‌شان شکفت، از آن خنده‌های سیزده چهارده سالگی‌شان زدند و مشغول گفتگو شدند | یک حلب فلزی جلوی در مغازه بود و دوتا صندلی چوبی که معلوم بود هنر دست خود آسیدمهدی ست | توی حلب هم پر از چوب های قد و نیم قد بود و آتش و کتری که از سیاهی به شب میمانست | از همان کتری برایمان چای دودی ریخت | من هم مشغول کنجکاوی های خودم اطراف مغازه‌ی نجاری بودم | تا همسایه‌ی نجاری که سوپرمارکت کوچکی بود مرا صدا زد و پرسید شما نوه‌ی حاجاقایی؟ جواب دادم بله | گفت خدا شمارا حفظ کند، موقع رفتن به من گفت شکلاتی از این جلو بردار پسرم | من هم با یکی دوبار تعارف کردن شکلاتی برداشتم | پدربزرگ که ماجرا را دید، فوری  نزدیک آمد و گفت چیزی خریدی باباجان؟ |توضیح دادم | که مغازه دار پرید توی حرفم و گفت چیزی نیست علی آقا، یه شکلات مهمان ما بودند | اما خاطرم هست هرچقدر مرد مغازه دار اصرار کرد که اصلا این یک شکلات ارزش آنچنانی ندارد، اما باز هم پدربزرگ هزینه ی شکلات را پرداخت | بعد از خداحافظی مفصل و تشکر از آسیدمهدی نجار راهی خانه شدیم | در راه بمن جمله‌ی کوتاهی گفت که تمام این خطوط را برای همین جمله نوشتم | گفت: «در دکانی که باهاش معامله نداری، ناخنک نزن» | و توضیح داد که وقتی طرف را نمیشناسی، رفیق نیستی باهاش، آشنایت نیست، سلام و علیکی باهاش نداری، گپ و گفتی باهم ندارید و در یک کلام معامله‌ای با او نداری، نباید در دکانش به چیزی ناخنک بزنی! | بعد هم به من گفت که این مرامی بود که پدرم به من آموخت | و حالا من به تو گفتم و تو هم روزی باید به فرزندت بگویی: | «در دکانی که باهاش معامله نداری، ناخنک نزن!»

ما زمانی که بارِ اندوه‌ را به دوش می‌کشیم بسیار تنهاییم؛ از دوستان‌مان فاصله می‌گیریم تا رنج نکشند و از دشمنان دور می‌شویم که از رنج ما شاد نشوند‌.
#روزمره