فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر یاسین» ثبت شده است

تا همین یکسال پیش، مربای توت فرنگی بوی شادی‌آوری داشت | این را به عنوان یک تجربه‌ی زیسته و بارها زیسته از من بپذیرید | چرا که بارها در خانه‌ی مادربزرگم دچارش شده‌ام | بوی مربای توت فرنگی ناشی از حجم زیادی توت فرنگی که توی قابلمه و سپس صافی‌ها بارها به دست مادربزرگ آبکشی میشد | او همیشه با دانه‌های سیاه روی توت فرنگی مشکل داشت | میگفت از کجا معلوم که اینا آلودگی نباشن | اما از جایی که علاقه‌ی شدیدی به خود توت فرنگی داشت -طبیعتا بنظر زنی از سال‌های هزاروسیصدوبیست- تنها راه مصرف توت فرنگی، بصورت مربا بود | چرا که به هرحال پخته می‌شد و میشد پذیرفت که آن دانه‌های سیاه هم در اثر حرارت زیاد، آلودگی خودشان را از دست داده باشند | مربای توت فرنگی جز ثابت سفره‌ی صبحانه‌ی مادربزرگ بود | من درهمان ایام کودکی، اغلب پیاله‌ای از مربای توت فرنگی را با دوستانم شریک میشدم | مربای توت فرنگی چاشنی بازی‌های کودکانه‌ی ما در کوچه‌ی مادربزرگ بود | حالا مادربزرگ یکسالی‌ست که دیگر دربین ما زندگی نمیکند | موهای‌ من از سیاه به جوگندمی زده‌اند | کودکی در آن کوچه بازی نمی‌کند | و بوی مربای توت فرنگی هم دیگر شادی‌آور نیست | حالا اگر از من پپرسید، بنظرم توی آن دانه‌های سیاهش نیز آلودگی دارد | و بهرصورت بعد از رفتن مادربزرگ، توت فرنگی دیگر مزیت خاصی ندارد.

-یاسین،یادداشت‌های‌پراکنده،زمستان‌چهارصدودو

خیلی به اطلاعات و آگاهی‌تان غره نشوید. خیلی که اطلاعات داشته باشید تازه تبدیل می‌شوی به گوگل! چه فایده از داشتن این اقیانوس اطلاعات؟! فقط آدم باد می‌شود. با دانسته‌هایش قدرت‌نمایی میکند. کمتر نظر مخالفش را می‌شنود. اصلا کمتر می‌شنود! و همان داشته‌ها به ضررش تمام می‌شود. تنها چون نمیداند: آگاهی بی‌عمل بی فایده است!

بشر تو این سال‌ها سختی‌های زیادی رو از سر گذرونده | هنوز هم باکلی تنش‌های درونی، سروکله میزند | هنوز آدمیزاد شب‌هایی دارد که چگونه خوابیدن را فراموش میکند! | راستی وقتی بزرگ شدیم، کی به ما یاد داد چطور باید خوابید؟! | ما آدابی داریم برای خوابیدن؟! | اگر داریم، این‌ها را چه‌کسی به ما یادداده و مرتبه‌ی اول چطور آن‌ها را اجرایی کردیم تا خواب‌مان ببرد؟ | بعد از تمام مشکلاتی که مثل هرکسی، برای‌ش ایجاد شده بود یه شبی بهم گفت: «همه‌چی به‌نظرم سخت میاد. احساس می‌کنم باید برای همیشه بخوابم» | به او گفتم همیشه خوابیدن ممکن نیست! | اما میتوانم چگونه خوابیدن را به او یاد بدهم | من خیلی به این موضوع فکرکردم که «ما چگونه باید بخوابیم؟» | یعنی در شب‌هایی که خواب‌مان نمی‌برد، چه‌کنیم تا خواب‌مان ببرد! | کتاب بخوانیم تا چشم‌های‌مان گرم شود؟ فیلم ببینیم؟ قبل خواب کمی پیاده‌روی کنیم؟! | پاسخ این‌ست: هیچ‌کدام! | راه‌حل چگونه خوابیدن، چندساعت قبل از خوابیدن است! | یعنی در طول روز | آنجاست که اگر کار درست را انجام داده باشی، شب میتوانی بخوابی | بنظرم این راه چگونه خوابیدن است.

-یاسین، یادداشت‌های پراکنده، زمستان چهارصدودو

سپیده صبح است | راه رفتن در تاریکی خانه حس عجیب غریبی دارد | جوش‌ترین حالت سماور در خانه‌ی ما همین ساعت است تا حدود هفت صبح | مصرع جدیدی چند روز پیش حین پیاده‌روی به ذهنم خطور کرده که میخواهم کمی الان رویش تمرکز کنم | سال‌ها پیش متوجه شدم اغلب شعرهایم را حدود ساعت یازده شب تا پنج صبح نوشته‌ام | یعنی «خلوت» معجزه‌ی خودش را کرده است | معمولا کمی قبل از آنکه شعر را شروع کنم، چندتا از اشعار استاد شفیعی یا مرحوم ابتهاج را می‌خوانم | گاهی هم دست میبرم لای کتاب‌ مهدی اخوان ثالث یک صفحه را باز میکنم و از همانجا شروع میکنم به خواندن | بی‌تاثیر نیست، ذهن آدم را کمی باز میکند | هیچکدام از این کارها که جواب ندهد میروم سراغ نوشتن | درست مثل همین حالا! | کمی می‌نویسم و یهو تا به خودم می‌آیم بیت اول را کامل کرده ام | عجیب است: ساز و کار مغز!

یادش بخیر یه زمانی توی همین دی ماه بی‌چیز، یه بارون‌هایی میومد که نصف شب از خواب بیدارت میکرد. و آدم دوباره با سمفونی بارونی چشماش گرم میشد و خواب، عجب خوابی.

ما سوختن عمر را جوانی شمریم
اندوه اگر روزی‌مان شد، بخوریم
غیرت نگذاردم که نالم به کسی
ما شِکوه‌ی دل را به نهان می‌سپریم

-یاسین، دی‌ماه‌چهارصدودو

پی‌نوشت: مصرع "غیرت نگذاردم که نالم به کسی" از رباعیات سعدی وام گرفته شده است.

صبح دیرم شده بود هنوز مامان داشت لقمه می‌پیچید همونطور که داشتم کیفم رو میبستم و کاپشن‌ مشکی مو تنم میکردم، گفتم دیرم شده مامان، دارم میرم.
و رفتم! و لقمه تو دستای مامان موند. ساعتمو نگاه کردم، دیدم خوابیده. دوبار با دستم زدم روی صفحه‌اش هنوز اومدم یه غرولندی بکنم که این چه وقت خوابیدن ساعت لعنتی بود که دادش دراومد چی میزنی! چته! خودم وایستادم. گفتم غلط کردی این وقت صبح وایستادی عجله دارم راه بیوفت! گفت فقط که من واینستادم! ساعت گوشیتو ببین! اونم وایستاده بود! گفتم شماها چتونه؟! گفت مادر دعاکرده دیر نرسی! ما خر کی باشیم؟! گفتم یعنی الان همه ساعتا وایستادن؟! گفت آره حتی ساعت کلیسای لندن، حتی اونم وایستاد! گفتم یعنی الان همه الاف من موندن؟! گفت نه اشتباه نکن، تو رو خیلی داخل آدم حساب نمیکنیم اما مادر دعا کرده دیرت نشه دیگه! ما خر کی باشیم؟!
اومدم توی خیابون اصلی هنوز حواسم به ساعت بود. یهو یه کارگر از طبقه بالای ساختمون نیمه‌ساز کنار پیاده‌رو داد زد آقا آقا مراقبت کن. دیدم یه آجر صاف داره میاد سمتم. هنوز اومد بخوره توی سرم، کیفمو جلوی صورتم مانع کردم. دیدم خبری نشد. اما چیزیم زمین نخورد! آروم از بغل کیف نگاه کردم! دیدم پاره آجر بین زمین و آسمون مونده. گفت: حیف، حیف که مامانت الان برات آیت الکرسی خوند. گفتم خب الان تکلیف تو چی میشه؟! گفت من به درک، مادر ایت الکرسی خونده، من خر کی باشم این وسط! رد شو من بخورم کف آسفالت. یه قدم اومدم جلو، و خورد وسط آسفالت و پودر شد.
یه تاکسی جلو پام نگه داشت گفت آقا دیرت شده زود بشین بریم! گفتم نکنه توام میخوای بگی دعای مادر من خر کی باشم؟! گفت دعای مادر چیه؟! خرم خودتی، مگه شما آقای فلانی نیستی الان یه خانوم زنگ زد گفت تاکسی میخوای یه کیف قهوه‌ای دستته با یه کاپشن مشکی.
گفتم چرا! ولی لقمه‌م خونه جامونده. لقمه‌ی مادرم. گفت بشین باهم بریم بگیر از در خونه.

به یاد ندارم بخواهم کسی را ملاقات کنم اما شب قبل‌اش مقداری مطالعه پیرامون مسائل مربوط به او، یا به هرحال مسائلی که ممکن است در گفتگوی با او برایم ایجاد شود نکرده باشم. مثلا قبل از یک ملاقات سیاسی، دو شماره‌ی آخر روزنامه‌های شرق، خراسان، فرهیختگان، و نگاهی گذرا هم به سایت‌های فرارو، همشهری، اعتماد می‌اندازم. برای شرکت در یک جلسه‌ی اقتصادی حتما به تجارت آنلاین سر میزنم و دنیای اقتصاد را مطالعه میکنم. برای حضور در یک جمع دوستانه، حتما مقداری از اشعار سعدی را مجددا میخوانم. برای هم‌نشینی‌های خانوادگی هم اغلب خودم را آماده‌ی بحث خاصی نمیکنم چون "جمع" جای گفتگوی فعال نیست و هرگفتگویی در جمع‌های خانوادگی، اعتباری ندارد و بادهواست. من همیشه برای گفتگو احترام خاصی قائل بودم. برای آنها که دیدارشان میکنم احترامی بیشتر. بخاطر این عادتم، از خودم ممنونم. و توصیه میکنم شما هم اینطور باشید.

امروز مثل همیشه آمدم اسنپ بگیرم، آن‌قدر اذیت کرد که صرف‌نظرکردم و با تاکسی‌تلفنی محل تماس گرفتم. خداخدا می‌کردم راننده‌ی پرحرفی را نفرستند. چون هم مسیرطولانی بود، هم من حال و حوصله‌ی شنیدنِ هیچ حرفی را نداشتم. کاش میشد راننده‌ات را انتخاب کنی، مثلا پشت‌تلفن بگویی اگرممکن است برایم یک راننده کم‌حرف بفرستید! مرد جاافتاده‌ای بود با موهای یک‌دست سفید که البته ناشیانه رنگ‌شان کرده بود. طبیعتا مثل همیشه جوگندمی بودن موهای من آن هم در اوج سال‌های جوانی برای‌ش سوال بود و جواب ده‌ساله‌ی من مجددا باید تکرار میشد. گمان می‌کردم تا ٢٠سالگی جوگندمی بودن موهام عجیب باشد، ولی مثل اینکه همچنان عجیب است!
سرم را کردم توی گوشی‌ام و خودم را مشغول اخبار تک خطی کانال‌های تلگرامی کردم که راننده گفت؛ مردم خیلی کم حرف شدن آقا! من سال‌هاست راننده تاکسی‌ام، اسنپ‌مسنپ هم ندارم ولی مابقی بچه‌های آژانس هم پرسیدم این رو. اونام میگن مردم دیگه حرف نمیزنن!
گفتم شاید حرفی ندارند، کیفیت چاله‌چوله‌ها و آسفالت‌ها تغییری نکرده، اجناس هم همچنان مثل گذشته گران می‌شوند، همان اتفاقات ده‌سال پیش دارد می‌افتد، ده‌سال حرفش را زدند دیگه حالا حرف تازه‌ای نیست!
راننده گفت بی‌راه نمیگی شما، منتها یه مدل حرف‌نزدنِ دیگه‌ای دارند! یعنی حرف‌دارند ولی آن را نمی‌زنند! متوجه عرضم می‌شوید؟! 
هنوز ذهنم داشت تحلیل می‌کرد که منظورش امنیتی‌کردن ماجرا و دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد و... است، که ادامه داد؛  «عجیبه ولی! اینکه زبان وجود دارد تا باهاش حرف‌هایی که لازمه رو بگیم؛ بعد ما دورش می‌زنیم و تبدیل‌ش می‌کنیم به مدیومی برای نگفتن حرف‌هامان!»

حرف کوچکی نبود. سرم را برگرداندم دقیق‌تر نگاهش کردم. باخودم گفتم راننده‌تاکسی بودن هم شغل عمیقی‌ست برای تحلیل مردم! بشرط اینکه راننده‌تاکسی باشی، نه اسنپ!

-یاسین، زمستان١۴٠٢

خواب دیدم در جمعی نشسته‌ام و این بیتم را "محال است به پایان برسد روزی درد-غم را با غم دیگر سپری باید کرد" با خطی‌خوش و بسیار بزرگ، پیش چشمم نوشته‌اند و صحبت راجع به این شعر است. استاد ابتهاج هم سوار هواپیما شده‌است و من برای اسقبالش به فرودگاه می‌روم و می‌گویم: «به خاطرم به زحمت افتادین استاد» توی دلم نگران سن و‌سال‌ش هستم و او با متانت می‌گوید: «اصلا مسئله‌ای نیست، من برای شعر به هرجایی می‌روم. راستی از درخت سیب خانه‌تان چه خبر؟» و از او وقت می‌گیرم که حتما ساعتی را در خانه‌ما بگذراند پیش درخت سیب. سایه می‌گوید: «مسئله‌ای نیست، سیب هم شعر است، اما ارغوان چیز دیگری‌ست!» و بعد سراغ استاد شجریان را از من می‌گیرد. میگویم: استاد صبح زود رسیدند و برای گذراندن وقت تا آرامگاه فردوسی رفتند که الساعه تلفن کردم و نزدیک‌اند به ما. سایه می‌گوید: «پس می‌مانیم تا بیاید شجریان. بعد میپرسد پس که اینطور "محال است به پایان برسد روزی درد" بله؟؟ این را تو گفتی؟!» تایید میکنم. سایه میپرسد: «حالا مصرع اول‌ات را قبول دارم اما دومی چیز دیگری‌ست، غم را با غم دیگر سپری...» و کلام‌اش قطع می‌شود. «شجریان، پسرش را هم آورده؟ همایون را؟»
میگویم: بله استاد، ایشان هم مارا همراهی میکنند. سایه آرام زمزمه می‌کند: «غم را با غم دیگر سپری باید کرد...غم را با غم دیگر سپری باید کرد... خب دنیا جای غریبی‌ست شاعرجوان...شاعر از همه غریبه‌تر است...انگار شاعر به زبان جادوگران حرف میزند، حرف ما را نمی‌فهمند، میدانی که چه می‌گویم؟؟»