فلک

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

صبر بسیار بباید پدر پیر "فلک" را

فلک

فلک سومین وبلاگ من پس از پاریس نیوز و جمله است که هردو با سابقه ای دوازده ساله به دلیل عدم تعهد یکی از سرویس دهندگان وبلاگ نویسی، براحتی حذف شدند.
اینجا یادداشت های روزانه ام را مینویسم و شعرهایم را منتشر میکنم.
گرچه مطلعم وبلاگ این روزها قلدری سابق خودش را از دست داده است وکمتر کسی در این ایام آن را جدی میگیرد، اما بنظر من یک روزانه نویس، حتما باید یک وبلاگ داشته باشد و مدام درحال نوشتن باشد.
در وبلاگ فلک، یادداشت ها و شعرهایم را منتشر میکنم. البته اگر بشود نامش را گذاشت شعر.
همین و باقی بقای تان
ارادتمند-یاسین

طبقه بندی موضوعی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

دل‌تنگی چیز عجیبیه.
یهو به خودت میای میبینی حواس‌ت ده‌ها کیلومتر از جسم‌ت پرت‌تره!
چیه این کالبد جز محدودیت؟!

تمام عرفان این است که؛ 
آن‌چه را می‌دانیم، زیر پا نگذاریم.

«آن‌چه می‌خواهم نمی‌بینم
وآنچه می‌بینم، نمی‌خواهم»

بخشی از شعر تلخ استاد شفیعی کدکنی‌ست که تمام بیت‌اش عنوان این یادداشت است.


من خیلی زود فهمیدم، آدم این زمانه نیستم!
هیچ علاقه‌ای ندارم شبیه آدم‌های امروزی باشم چون آنها انگار بهای زیادی بابت امروزی‌شدن‌شان پرداخته‌اند.

دیر به دنیا آمدم و روزگار نامه نوشتن‌ها و صندق‌های پست به سر آمده است.
شرح‌حالی با آغازِ " از احوال و اوضاع من خواسته بودید، باید بگویم که..." بر هیچ کاغذی نقش نبسته و هیچ کلماتی چندین روز مسیر را طی نکرده‌اند تا به دست من برسند.
چه غمگین و بی‌اقبال!

عجب دنیای سردی‌ست این جایی که فرزندانِ پدرانِ دیروز، ساخته‌اند!
گاهی برای آن‌ها که دوست‌شان می‌دارید  «یادداشت» بنویسید و در آن مثل همیشه از همان جملات و کلمات همیشگی‌تان استفاده نکنید.
به‌عبارتی بهتر؛ حرفِ نو بزنید اما حرف مُدرن ابدا.
سرعت اطرافیان‌تان را بگیرید، بگذارید کمی آرام شویم.
سرعت دنیای مدرن را گاهی میشود با آوازی از شجریان گرفت که چهاردقیقه منتظرت میگذارد و چیزی نمی‌خواند، گاهی هم میشود ادای قدیمی‌ها را در آورد و کمی از سرعت این لودر سنت‌برانداز کاست.

این حال خراب، گاهی دلایلی این‌چنین دارد، باورکن.


یادداشت سحرگاه۳١خُرداد١۴٠٠

آسمان دلم ابری ست
                                   پرستوها و قمری ها، با گریه میخوانند.
از دل من همگان رفتند اگر روزی
تپش های قلب خسته ام،
                                           ضرباهنگ نام تو را خوب میدانند.

 

اینجا هوای دلم سرد است
آسمان دلم ابری ست
                                        زمینه ای خاکستری ست قلبم
نمانده است  حتی ذره ای گرما و رنگ
                                        از قلب سرخی که داشتم قبلا.

 

آیا تو میدانی، باعث احوال اکنونی؟
                                     آیا تو میدانی، که هرچه دورتر میشوی از من
بیشتر در یاد این غمخانه میمانی؟

 

آیا میدانی، فراموشی دروغ است؟
                  و خاموشی، ز قلبت سنگ میسازد
آیا نمیدانی غرور امروزمان
بعد از آنکه عمرمان رفت به باد،
                                               رنگ میبازد؟

 

آسمان دلم ابری ست
آه، آسمان بی پرنده، علت سردی ست.


(یا.سین/31خرداد1400)

توفیر دارد؛ 
سیاهی درون چشمان کسی باشی
یا سیاهی زیر چشمان کسی.

توفیر دارد؛
اصلا برای آن‌که می‌خواهی،
کسی باشی
یا هرکسی.

خودم را در میان
چشمانت جستجو کردم
برکه‌ای بود تهی از من
آه، خویشتن را بی‌آب‌رو کردم.

هی گشتم و هی گشتم
تو را هی آرزو کردم
به عکس‌ات ساعتی هر شب
همچو یک دیوانه خو کردم
گفتگو کردم.

قسم بر اشک چشمانم
به هرباری که می‌افتاد
تو را من آرزو کردم.


(یا.سین/۲۷خُرداد١۴٠٠)

در آغوشم کسی گم شد
دلی انگار از من رفت
                بغل، گمگشته می‌جوید

درون من یعقوب غمگینی
با چشمان منتظرش
                        مدام دارد می‌گرید

زلیخایی‌ست احوالم
کسی پس‌خورده از معشوق
شکست‌خورده‌ای از عشق
                    که باز از عشق می‌گوید

به عطر تو دچارم من
همان عطری که حتی گُل
برای زنده بودنِ خود
                         مدام او را می‌بوید

مدام از تو می‌گویم
            بیت‌هایی درون شعرهایم
به حال من بسوز، ای دل
                 چقدر «یک منِ تنهایم»

(یا.سین/٢۶خُرداد١۴٠٠)

ادعا داشت؛ 
                 که در عشق، موحد بوده
ولی، «اما» و «اگر» های زیادی می‌گفت.

آه،
     از ایمان به صد چون و چرا آلوده.

عاشق زندگی‌ام کرد، سپس‌ام کرد رها
رفت از من، اثری نیست ز او
   همچو تیری که در چلّه‌ْکمانی بوده.

سینه‌ی تنگ منو
بار غم او، هیهات
زلف آشفته و این حال خراب

لب لرزان،
جامی که مدام‌ش پر ز شراب
می‌کند سینه‌ی تنگ‌ام را برای‌ات اثبات؟

با خبر باش، ای معشوقه‌ی دور 
پرده‌ی سینه تنگ‌ام بروی تو فقط بگشوده
قاب کردم طُرّه‌ی موی پریشان‌ات را

زده‌ام بر سر در این سینه‌ی داغ
             تا که دارم نفسی، نام‌ات را


(یا.سین/۱۶خُرداد۱۴۰۰

دوست می‌داشتم امسال یادداشتی برای تولدم ننویسم که نمی‌نویسم، من کی باشم که تولدم مبارک باشد یا نباشد، جای آن بی‌هوده‌گویی‌ها و گزافه‌گویی‌ها چندخطی راجع به خرداد نوشتم که می‌خوانیدش؛ 

خرداد باز هم خیلی عادی رسید از راه، و من مثل هر سال احوال ویژه‌ای در این ماه دارم؛ بوته‌ی یاس خانه مجددا گل داده و عطرش خانه را پر کرده، جوی آب محله پر آب‌تر و پر سروصداتر شده، ریحون‌ها شاداب‌تر اند، سپورهای محله صبح‌ها می‌زنند زیر آواز و با جاروی‌شان خش‌خشی راه می‌اندازند که بیا و ببین، و اگر هوا هم کمی خنک‌تر بود احتمالا چیزی از اردی‌بهشت کم نداشت.
خرداد ماه من نیست، فی‌الواقع منم که متعلق به خردادم، نه خرداد به من؛
به همین مناسبت علاقه‌ای ندارم مثل دیگران بنویسم فُلان روز از فُلان ماه سال بنام من است یا چیزهایی شبیه به این که مدت‌هاست در این مجازستان مد شد و سرزبان‌هاست!
خرداد مال همه‌ست. مثل تمام روزها و ماه‌های سال.
اتفاقا من اگر سهمی از هفدهمین روز خرداد داشته باشم، دوست دارم آن را با تمام انسان های خوب عالم شریک شوم.

این آخرین روزهای بهار، آن‌قدر غم‌انگیز هستند که با تولد امثال من دردی از غم سفر نُه ماهه‌ی بهار کم نمی‌کنند.
بهار آبستن می‌شود در چنین روزهایی تا فروردینِ بعدی دوباره برای‌مان شکوفه بزاید.
امید آن‌که بهارهای بعدی را در کنار دوستانِ جان و خویشان عزیزتر از جان ببینیم همه‌مان، البته در سلامت، البته با دلی خوش و البته با چشمانی غرق لبخند.

ارادتمند همه دوستان دیده و نادیده و تشکر بابت پیام‌های پر مهرتان که از پس جبران‌ش برنمی‌آیم.
(یا.سین)

خرداد هزاروچهارصد

عزیزِ من، همیشه عزیزِ من!

این زمان گرفتاری‌هایمان خیلی زیاد است، و روز‌به‌روز هم _ ظاهراً _ زیاد‌تر می‌شود. با این‌همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز‌کنیم؛ اینطور در گرفتاری‌هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلبِ انسان، بدون گریستن، می‌پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.

و اینک این جمله را در قلبِ خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.


پی‌نوشت:
متن از کیه؟
آقای نادر ابراهیمیِ عزیز.

قدری آسودگی فراهم کن
      از هیاهوهای ذهنت دور شو
مصرعی با من بخوان
هرچه میخواهی بخواه،
                حتی کمی مغرورشو

بی پاسخ بگذار
                  حرف‌های پشت سرت را
و روزانه ببوس
                       پشت دست پدرت را
و هر لحظه ببوی
                        چادر نماز مادرت را


دورشو از هر که پندارد ضعیفی
پشت سر بگذار، هر آن‌که را
با تو می‌گوید: زنی،
       یا دختری رنجور و نحیفی

سینه‌ات را کن سپر
آن گل مشکی موی‌ات را ببند
گونه‌ات را شاد کن
     شهر را آباد کن

(یا.سین/خرداد99)